خلاصه قسمت آخر سریال ترکی گودال دوبله فارسی + زیرنویس فارسی ودوبله

خلاصه قسمت آخر سریال ترکی گودال دوبله فارسی + زیرنویس فارسی ودوبله
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه

 

 

در این مطلب خلاصه قسمت آخر سریال گودال را به صورت کامل برای شما کاربران عزیز آماده کرده ایم ؛ آخرین قسمت پخش شده قسمت ۱۹۳ سریال گودال میباشد.

سریال گودال محصول سال ترکیه است این سریال در ژانر درام و اکشن از شبکه چم سریز هر شب ساعت ۲۱:۰۰ روی آنتن می رود.

سریال گودال

خلاصه قسمت ۱۹۳ سریال گودال

داملا در قهوه خانه پیش یاماچ می نشیند کمی بعد یاماچ با شک از او می پرسد که پدرش سدات و نجات و بقیه آن افراد را از کجا میشناخته؟

داملا می گوید: «از همونجایی که بابای تو میشناختشون! » یاماچ می گوید: «سوال همین جاست که بابام اصلا اونارو نمیشناخته! »

داملا نمی داند چه بگوید که همان زمان مدد از راه می رسد و می گوید که مکان تمساح را پیدا کرده است. داملا اصرار می کند که او هم با انها بیاید اما یاماچ این اجازه را به او نمی دهد! سلیم از یاماچ می خواهد که خودش را به کشتن ندهد و نقشه اش را با او درمیان می گذارد.

سلیم به اسم یاماچ با کسی که او هم خودش را جای تمساح جا زده خودش را روبرو می کند!

تمساح از دور با تک تیرانداز انها را زیر نظر دارد تا سلیم را که فکر می کند یاماچ است بکشد!

از طرفی هم یاماچ همراه علیچو در جایی کمین کرده اند و درست وقتی تمساح می خواهد به سمت سلیم شلیک کند علیچو او را می بیند و شلیک می کند و انگشت تمساح قطع می شود و با صدای گلوله او بین دو طرف جنگ می شود.

کامیونی هم که وارتلو و جومالی و مدد را به دستور تمساح جلوی خود بسته راه می افتد و همان موقع داملا از راه می رسد و راننده کامیون را می کشد و جلوی کامیون را نگه میدارد و انها را از مرگ نجات می دهد. جومالی به او خیر می شود و لبخند می زند.

پسری به اسم ساواش وارد همان باری که وارتلو به صاحب آن صدمه زده می شود و از صاحب بار با عصبانیت می پرسد که چه کسی این بلا را سرش آورده است.

صاحب بار می گوید: «یکیه به اسم صالح کوچوالیه. یه خانواده ای مثل خانواده ی شمان. یعنی مثل تو و آذر. »

ساواش می گوید که حساب آن شخص را خواهد رسید چون کسی حق ندارد به ساقی آنها زور بگوید!

یاماچ پیش داملا که توی ماشینش نشسته تا با جومالی با هم برگردند می رود و خیلی جدی می پرسد : «داملا تو طرف کی ای؟! »

داملا متوجه منظور او نمی شود و جوابی نمی دهد!

آکشین از سلطان می خواهد تا به قبرستان برود. کاراجا هم می گوید که او را همراهی خواهد کرد.

سلطان قبول می کند اما عایشه می گوید بهتر است که امروز را جایی نروند چون سلیم دیروز به او برای محافظت از خودش و عایشه اسلحه داده است.

سلطان هم به جلاسون می گوید که کاراجا را به قبرستان ببرد. جلاسون برخلاف میلش قبول می کند اما کاری برایش پیش می آید و می رود! آکشین که ناراحت شده خودش تنها به قبرستان می رود.

یوجل سراغ آخرین بازمانده های بره های سیاه می رود و خودش را به آنها معرفی می کند. بره های سیاه او را باور نمی کنند.

یوجل برایشان تعریف می کند که در تمام این مدت چگونه خودش را پشت یک فرد دست نشانده به اسم بایکال پنهان کرده و همراه دوست قدیمی اش چتو نقشه هایی را برای گرفتن گودال و شکست دادن کوچوالی ها کشیده است.

مرد انگشتر سیاهی که خودش را پشت پرده قایم کرده، در همه جا حضور داشته و دشمنان بیشتری را علیه گودال تحریک کرده، خود یوجل بوده است.

یوجل برای آنها تعریف می کند: « من و چتو تو همه این سال ها با هم در ارتباط بودیم. اما این اواخر چتو دیگه با برنامه پیش نمیرفت و منم ولش کردم.

به همین دلیل هم از پا دراومد. اگه میخواین حرصی که نسبت به کوچوالی ها دارید رو خالی کنید با من همراه بشید چون من از همتون مسن تر و با تجربه ترم. »

بره های سیاه بعد از کمی فکر کردن با او پیمان همکاری می بندند.

 

خلاصه قسمت ۷۶ سریال گودال

وارتلو با آرامش و خونسردی به ندرت می گوید: «نهایتش من می میرم و میرم آبجی ندرت. تو حیف میشی. نکن.»

ندرت می گوید: «تو متوجه نیستی با من چی کار کردی نه؟»

وارتلو می گوید: «با کشتن من می افتی زندان.»

ندرت می گوید: «الان کجام؟ فکر می کنی کجا زندگی می کنم؟ هنوز موهام سفید نشده بیوه شدم. به خاطر تو. اونم کجا؟ توی خونه ادریس کوچوالی. من یه شوهر داشتم. خوب و بد نازمو می کشید. دیگه نیست. من تا آخر عمر توی یه اتاق تنهایی زندگی می کنم. می دونی من عاشق شوهرم بودم. هنوزم هستم.»

وارتلو با ناراحتی و شرمندگی ندرت را نگاه می کند و می گوید: «آبجی ندرت. نکن. توی چشمای تو یه نوری هست. چشمات برق می زنن. من می دونم معنیش چیه. وقتی انتقامت رو بگیری فکر می کنی اون درد میگذره و میره. اما نمی گذره. الان من رو می زنی. می گیرنت و می برن. یه روزی می رسه با صورتت مواجه میشی. اون قیافه رو نمی شناسی. از خودت می ترسی. نکن.»

ندرت اشک می ریزد اما دوباره اسلحه را محکم در دستش به طرف وارتلو می گیرد.

وارتلو می گوید: «راستش رو بگم؟ من اصلا به شما فکر نکردم. فقط به خودم فکر کردم. گفتم میام، زخمی می کنم و می رم. حتی پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم. آدمی که می کشم از گوشت و استخونه، زن و بچه داره؟ عزیزی داره؟ پسر بابامه؟ به اینا فکر نکردم. من قرار نبود ببینمت. اما الان رو به روی منی. آجار تو، خوب و بد، الان یه زندگی داره. تو منو بکشی، آجار چی میشه؟ دخترت چی میشه؟»

وارتلو می خواهد تفنگ ندرت را بگیرد اما او شلیک می کند.

مدد که نزدیک خانه است با شنیدن صدای شلیک می دود و تفنگ را به طرف ندرت می گیرد.

وارتلو به او می گوید آرام باشد و کاری نکند.

مدد کوتاه نمی آید.

ندرت می گوید: «بزن. یا من می میرم یا صاحبت رو می کشم. عین خیالم نیست. اگه مردی بزن.»

وارتلو با عصبانیت از مدد می خواهد تفنگش را پایین بیاورد.

در همین گیر و دار سلطان خودش را به آنجا می رساند و گلوله ای از تفنگ مدد که سعی می کند اسلحه ندرت را از او بگیرد شلیک می شود و به سلطان می خورد.

سلیم با شنیدن صدای تیر و جیغ به طرف خانه وارتلو می رود.

افراد گودال به مدد حمله می کنند و وارتلو جلوی آنها را می گیرد و مدد را داخل خانه می فرستد.

سلیم که وحشت کرده مادرش را در آغوش می گیرد و مدام می گوید: «مامان نرو. تنهام نذار.»

از طرف دیگر علیچو که مدد را در محله دیده و به یاد آورده که او به قهرمان شلیک کرده بود، به قهوه خانه رفته و مدام می گوید: «مرد ریشو تو محله ست.»

اما هیچ کس از حرف هایش سردرنمی آورد.

در محله فریاد می زنند: «مامان سلطان رو زدن. مدد مامان سلطان رو زد.»

زن ها سراسیمه به طرف عمارت کوچوالی می روند.

سلطان را به بیمارستان می رسانند.

اهالی عصبانی اند و از سلیم می پرسند کار چه کسی بوده است.

سلیم چیزی نمی گوید. ندرت به خانه می رسد و با دست های خونی و در حالی که گریه می کند به طرف سعادت حمله می کند و او را کتک می زند و می گوید: «تقصیر توئه.»

سنا و عایشه به سختی او را از سعادت جدا می کنند.

سعادت ماتش برده و به گوشه ای خیره شده است.

در بیمارستان مردم با دیدن ادریس به او طعنه می زنند و می گویند: «کارای این سعادتین تموم نشد؟ چه پسر باارزشی داشته!»

ادریس برمی گردد و می گوید :«جرات داری به خودم بگو.»

او از جلاسون می خواهد آنجا بماند و نگذارد کسی داخل شود.

سلیم به ادریس می گوید: «تو اتاق عمله بابا. خیلی خون از دست داده.»

ادریس با فهمیدن اینکه گلوله در خانه وارتلو و از اسلحه مدد شلیک شده روی پایش می زند و از مکه می خواهد یاماچ را خبر کند.

یاماچ بعد از فهمیدن اینکه امراه برادر سناست با خشم در حال رانندگی است و باور نمی کند سنا این مساله را اینهمه مدت از او پنهان کرده است.

او همه مکالماتشان با سنا را در مورد امراه مرور می کند و می داند که سنا بارها فرصت داشته حقیقت را به او بگوید اما دروغ گفته است.

پاشا به او خبر زخمی شدن مادرش را می دهد و یاماچ با سرعت به سمت بیمارستان می رود.

جلاسون به دستور ادریس به خانه وارتلو می رود و مدد را می خواهد.

وارتلو می گوید: «بهش بگو تیر تصادفی شلیک شده. به خاطر عروسش ندرت این اتفاق افتاد.»

جلاسون می گوید: «اگه تصادفی بوده دلیلی برای ترسیدن نیست. بیا مدد.»

وارتلو جلوی او را می گیرد و می گوید: «اوضاع آروم تر شد خودم میارمش.»

وارتلو که از خیانت جلاسون هم عصبانیست می گوید: «تا یه تیر تو مغزت خالی نکردم برو بیرون جلاسون. کلیدا رو هم بذار و برو.»

یاماچ به بیمارستان می رسد و ادریس می گوید: «دکتر می گه گلوله مونده تو بدنش. معلوم نیست کجا مونده که دکتر میگه من نمی تونم درش بیارم.»

سنا به بیمارستان می آید و سعی می کند به یاماچ دلداری بدهد اما از نگاه یاماچ می ترسد و معنی آن را نمی فهمد.

ناظم حمله بعدی را شروع کرده است.

او می خواهد افرادی از گودال را که نگهبانان بارها و کاباره ها هستند و تعدادشان هم کم نیست از کار بیکار کند و مذاکراتش را شروع کرده است.

او می گوید: «همه می خوان صاحب مکان بشن. اما مهم مکان نیست مهم صاحب درِ اون مکان شدنه. ادریس کوچوالی هم این رو خوب فهمیده. یه سوزنی فرو کنیم ببینیم چه صدایی از گودال درمیاد.»

سعادت چمدان می بندد و از خانه اش می رود و وارتلو او را هنگام رفتن می بیند و بی معطلی بیرون می رود تا او را ببیند.

او سر راه سعادت می ایستد و از او می پرسد که کجا می رود.

سعادت می گوید: «دیگه نمی تونم تو صورت کسی نگاه کنم. می رم پیش خاله م. تو هم اینجا نمون.»

وارتلو می گوید: «اگه قضیه مدد پیش نمی اومد منم باهات می اومدم.»

سعادت می گوید: «کی بهت گفته می خوام پیشم باشی سعادتین وارتلو؟»

وارتلو با ناراحتی راه را برای سعادت باز می کند.

در بیمارستان ادریس عکس مدد را به علیچو نشان می دهد و علیچو می گوید آدم ریشویی که قهرمان را زده او بوده است.

محی الدین با شنیدن این بی درنگ بلند می شود و افرادی که جلوی بیمارستان ایستاده اند را جمع می کند و به طرف خانه وارتلو می رود.

خلاصه قسمت ۷۵ سریال گودال

بایکال با خیال راحت از اینکه در کنار شرکایش جایش امن است وراجی می کند و با آنها خوش و بش می کند.

او می گوید: «این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. فقط یه خواهش دیگه هم ازتون دارم…»

او به طرف ناظم که دو نفر او را نگه دشته اند می رود و کتکش می زند و رو به روس ها می گوید: «می خوام ببینم این یارو التماس می کنه که بکشینش. بعدش خودم می کشمش.»

روس ها با هم پچ پچی می کنند و نماینده شان می گوید: «هنوز لیدرهامون تصمیمی نگرفتن.»

الویس می گوید: «چند تا سوال ازتون داریم. اونها رو جواب بدی به خواسته ت می رسی.»

اولیس می پرسد: «جز ما با کسای دیگه ای هم کار می کنی؟»

بایکال می گوید: «البته که می کنم. من با همه کار می کنم. من تاجرم.»

الویس می گوید: «از چه زمانی؟ »

بایکال عصبانی می شود و می گوید: «چی شده آقایون؟ از من حساب پس می گیرید؟ »

الویس می گوید: «یه رئیس داشتیم که خیلی جوون بود. رفت به کیمبوردو. یادته؟»

بایکال می گوید: «یادمه. اون به من چه ربطی داره؟»

اولیس می گوید: «یادته کی کشتش؟»

بایکال از کوره درمی رود و اولیس می گوید: «آخرین سواله. کسی به اسم لاز می شناسی؟»

بایکال خودش را گم می کند.

لاز را می آورند.

الویس می گوید: «لاز رو بخشیدم چون حرف زد. انگشتاشو بریدم. ما به تو اعتماد کردیم. رازهامونو بهت گفتیم. اما تو چی کار کردی؟»

بایکال انکار می کند و می گوید همیشه طرف شما بودم.

ناظم شروع به خندیدن می کند و و می گوید: «شما رو شناختن خیلی خوب بود بابا جون.»

بایکال با ناباوری می گوید: «از اول از همه چی خبر داشتی مگه نه؟»

ناظم می گوید: «من که گفتم. من نمی تونم شما رو بکشم. ترسوئم. اما کسایی رو می شناسم که می خوان بکشنت. نگفتم؟ ای وای ببخشید. یادم رفت.»

بایکال روی ناظم تف می اندازد و روس ها او را کشان کشان می برند در حالی که بایکال می گوید: «هنوز تموم نشده ناظم. من نمی میرم. کابوست میشم.»

سعادت در خانه به نگاه حسرت باری که آن شب وارتلو پشت در به او کرده بود فکر می کند و سنا متوجه سکوت و غصه او می شود.

سنا می پرسد: «داری به اون فکر می کنی مگه نه؟ »

سعادت می گوید نمی خواهد فکر کند اما اشروع می کند به حرف زدن از فکرهایش.

او می گوید: «به احتمالات فکر می کنم. اگه همه چیز طوری دیگه ای می شد و اون می تونست وارد این خونه بشه و از دور نگاه نکنه…»

ندرت از پشت در این حرف ها را می شنود و می فهمد که آنها در مورد وارتلو صحبت می کنند.

وقتی سنا می گوید: «هنوز که آینده معلوم نیست سعادت.»

ندرت نمی تواند خودش را کنترل کند از پشت در بیرون می آید و می گوید: «شما از کدوم جون حرف می زنین؟ وقتی من هر روز اینجا داشتم می مردم تا با اون شیطان ملاقات می کردی سعادت؟»

سنا می خواهد از سعادت دفاع کند اما ندرت او را کنار می زند و ادامه می دهد: «تو چطور آدمی هستی سعادت؟ اینهمه مدت چطوری تو صورتمون نگاه کردی؟»

سعادت دستان ندرت را می گیرد و می خواهد او را آرام کند اما ندرت می گوید این موضوع اینجا تمام نشده و می رود.

او سراغ سلطان می رود و می گوید: «این سعادت خانم ما با قاتل شوهر من جیک تو جیک بوده. با قاتل پسر تو.»

سلطان بهت زده به ندرت نگاه می کند و نمی تواند چیزهایی را که می شنود باور کند.

او دست ندرت را می گیرد و او را روی تخت می نشاند و می گوید: «من الان از این اتاق می رم بیرون. تا برنگشتم از جات تکون نمی خوری فهمیدی؟»

سلطان به خانه سعادت میرود و پیش از اینکه او بتواند چیزی بگوید به او سیلی می زند.

سنا می خواهد توضیح بدهد و می گوید صالح عشق کودکی سعادت بوده است.

سلطان می گوید: «تو چی دای میگی سنا. بچه من رفته. عشق بچگی نمی فهمم.»

و رو به سعادت می گوید: « در حالی که داشتی زیر سقف خونه من نون سفره من رو می خوردی، چطوری این کار رو کردی سعادت؟»

سعادت می گوید: «من کاری نکردم.»

سلطان می گوید: «می دونی کی جون من و تو و عروس ها و نوه هامو به خطر انداخت؟ می دونی به خاطر کی ما رو دزدیدن؟ اون شیطان بهت گفته با ما چی کار کرده؟»

سعادت می گوید: «مادر…»

و سلطان می گوید: «تو مادری نداری سعادت. من مادرت نیستم. از این به بعد برای من وجود نداری.»

سعادت به تلخی گریه می کند.

بعد از تمام شدن کار الویس با بایکال، همکارانش او را به خاطر حمله به پلیس بازخواست می کنند و الویس که احساس خطر می کند دستور می دهد افرادش برای حمله احتمالی حالت دفاعی بگیرند.

سلیم، وارتلو و یاماچ سراغ روس ها می روند و آنها بعد از گفتن اینکه دیگر خصومتی بین آنها نیست لباس های بایکال را به آنها تحویل می دهند و می گویند دیگر کسی به اسم بایکال وجود ندارد.

یاماچ می گوید: «به لطف من فهمیدین آدم مورد اعتمادتون یه حیوونه. در مقابل الویس رو می خوام.»

روس ها می گویند که الویس دیگر تحت حمایت آنها نیست.

یاماچ همه چیز را برای حمله به الویس آماده می کند و وارتلو هم می گوید با آنها خواهد رفت.

اما یاماچ مانع می شود.

وارتلو سربسته می گوید: «منم به اندازه تو حق دارم انتقامم رو از اون یارو بگیرم.»

یاماچ جواب می دهد: «من یه بار بهت اعتماد کردم صالح. دوباره اون اشتباه رو تکرار نمی کنم. تو نیستی!»

اما در نبود سلطان، ندرت طاقت نمی آورد و سراغ کمدش می رود و از توی بقچه ای یک اسلحه بیرون می آورد.

سلطان سرمی رسد و می خواهد جلوی او را بگیرد.

ندرت می گوید: «می کشمش. تا حالا ساکت موندم چی شد؟ اومد تا بیخ گوشمون. بس نبود. رفت تو قلب دخترمون. از زیر هر سنگی اون درمیاد.»

سلطان هفت تیر را از دست او می گیرد و می گوید: «من هرکاری لازم باشه می کنم. تو به فکر بچه هات باش.»

امراه با عصبانیت به خانه پدرش می رود تا سراغ پدرش را بگیرد اما ناظم را غمگین و با لباس سیاه می بیند.

ناظم می گوید: «تموم شد. دیگه بابا نداریم. بابامون مرد برادر.»

امراه اشک می ریزد و ناظم با لبخندی موذیانه به او نگاه می کند.

امراه می پرسد چه کسی این کار را کرده است؟

ناظم می گوید: «کوچوالی ها!»

امراه می خواهد جسد پدرش را ببیند و ناظم او را با خود همراه می کند.

یک اتومبیل با باند بزرگی بر رویش در حالی که موسیقی پخش می کند در عمارت الویس را می شکند و وارد می شود.

یاماچ حمله کرده است.

علیچو هم برگشته و از دور هدف می گیرد و می زند.

الویس برای بردن معشوقه اش که زخمی است به طرف جنگل می رود و یاماچ به دنبال او.

یاماچ در حالی که می رقصد به طرف او می رود.

الویس شلیک می کند اما اسلحه اش خالیست. یاماچ می گوید: «تموم شده. شمردم.»

آنها درگیر می شوند و یاماچ او را زمین می زند.

تفنگ را روی سرش می گذارد اما شلیک نمی کند.

سلیم می رسد و می خواهد کار را تمام کند اما یاماچ می گوید: «براش نقشه های دیگه ای دارم. بهم اعتماد کن.»

یاماچ الویس را به امراه تحویل می دهد و از او سوالی می پرسد.

اینکه آن شب برای چه به آنها کمک کرده است و می فهمد که امراه برادر سناست.

امراه می گوید: «دیگه پلیس نیستم. استعفا دادم.» و به الویس شلیک می کند.

در خانه وارتلو به صدا درمی آید.

او در باز می کند و پشت در ندرت را می بیند که اسلحه ای به طرف او گرفته است.

ندرت در اولین فرصتی که به دست آورده کمد سلطان را شکسته و هفت تیر را برداشته است.

سلطان با فهمیدن این به سرعت به سمت خانه وارتلو می رود.

ندرت به وارتلو می گوید: «صلوات بفرست وارتلو. میری پیش قهرمان!»

 

  • بدون دیدگاه
  • 2020-11-21
https://www.rahafun.com/?p=93948
 
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه
 
دیدگاه ها

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا