میلان کوندرا:
(به چکی: Milan Kundera) (زاده١ آوریل،١٩٢٩در برنو، چکوسلاواکی)نویسنده اهل چک است که از سال ١٩٧۵ در فرانسه زندگی میکند و از سال ۱۹۸۱یک شهروند فرانسوی شدهاست.
پدر کوندرا نوازنده پیانو و شاگرد لئو یاناسک بود. علاقه او به موسیقی در بسیاری از آثار او به ویژه رمان شوخی پیداست. میلان شعر گویی را از ۱۴ سالگی آغاز کرد و در ۱۷ سالگی پس از شکست آلمان به حزب کمونیست پیوست و در سال ۱۹۴۸ وارد دانشکده سینمای پراگ شد. اما در سال ۱۹۵۰ از حزب اخراج شد. نخستین مجموعه شعر او با نام «انسان؛ بوستان پهناور» که خوشبینی موجود و ادبیات دولتی را مورد انتقاد قرار میداد در ۱۹۵۳ و دومین و آخرین مجموعه شعر او با نام «تک گویی» که در آن رفتارها و کردارهای انسانی و روابط عاشقانه بیپرده بازنمایی میشد در ۱۹۵۷ منتشر شدند.
او در ۱۹۶۰ گزیده اشعار گیوم آپولینر و تحلیلی از آنها را چاپ کرد و در همین سال آموزش ادبیات در دانشکده سینما به عهده او گذاشته شد. نخستین نمایشنامه او با نام مالکان کلیدها که به دوران ترس و خشونت هنگام استیلای آلمان میپرداخت در١٩۶١ به چاپ رسید.
کوندرا در سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان با عنوان عشقهای مضحک مینویسد که در آنها به رابطه فرد با اجتماع توجه شده و مضمون بسیاری از رمانهای آیندهاش طرح میشوند
کوندرا به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان چکسلواکی به حمایت از جنبش اصلاحطلبانه حزب کمونیست چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ پرداخت. پس از اشغال کشور توسط ارتش شوروی در اوت ۱۹۶۸ نامش در لیست سیاه قرار گرفته و انتشار کتابهایش و عرضه آنها در کتابخانهها ممنوع شد و او یک سال بعد از دانشکده سینما هم اخراج میشود. در این مدت کوندرا خرج خودش را با نوشتن طالعبینیهایی درمیآورد. این طالعبینیها که البته با نام میلان کوندرا چاپ نمیشدند، پس از مدتی بسیار محبوب شدند. خود کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به سرنوشتی که این چنین دچارش شده بود اشاره و شرح آن را بیان میکند. او در همین دوران رمان زندگی جای دیگر است را نیز به زبان فرانسوی مینویسد که در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ میشود.
کوندرا اولین رماناش به نام شوخی را در سال ۱۹۶۷ نوشت. «شوخی» از زبان چندین داستانگو روایت میشود و تنها کتاب کوندرا است که در آن خود نویسنده راوی داستان نیست. از شوخی فیلمی در چک نیز ساخته شدهاست.
در سال ۱۹۷۵ کوندرا به همراه همسرش ورا به دعوت دانشگاه رن به فرانسه رفت و در آنجا کتاب خنده و فراموشی را نوشت. در این کتاب او از اعتراضات متعددی که مردم چکسلواکی به اتحاد شوروی داشتند میگوید. کتاب خنده و فراموشی ترکیب عجیبی از یک رمان، مجموعهای داستان کوتاه و تفکرات نویسندهاست.
در ۱۹۸۴ کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی (در فارسی بار هستی ترجمه شدهاست) نوشت. این کتاب محبوبترین کتاب کوندرا به حساب میآید. سبکی تحملناپذیر هستی به مشکلات یک زوج چک با یکدیگر و دشواری سازگاری با زندگی در چکسلواکی میپردازد. در سال ۱۹۸۸، کارگردان آمریکایی فیلیپ کوفمان، فیلمی از روی این کتاب به همین نام ساخت. با وجود اینکه کوندرا معتقد است که رمانهایش برای ساخت فیلم مناسب نیستند، ولی در ساخت این فیلم، به عنوان مشاور همکاری داشت.
در ۱۹۹۰ کوندرا کتاب جاودانگی را به بازار داد. در مقایسه با سایر آثار کوندرا که بیشتر تفکرات سیاسی را مطرح میکنند، این کتاب از درونمایهٔ فلسفی بیشتر و عمیقتری برخوردار است و مفاهیم جهانیتری را در خود میگنجاند.
کوندرا همیشه اصرار داشتهاست که او یک رماننویس است، نه یک نویسندهٔ سیاسی یا مخالف.
آهستگی:
فصول ١ تا ٧:
ناگهان هوس کردیم غروب و شب را در یک قصر بگذرانیم.
قصرهای زیادی را در فرانسه بهصورت هتل بازسازی کردهاند؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگسترهای از زشتی بیسبزی؛ مجموعه کوچکی از باریکهراهها، درختها و پرندهها بین شبکهای عظیم از بزرگراهها. همینطور که دارم رانندگی میکنم، توی آینه متوجه ماشینی در پشت سرم میشوم. راهنمای چپ ماشین چشمک میزند و ماشین انگار از فرط عجله میخواهد پرواز کند. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند، درست مثل باز شکاری که در کمین لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد.
همسرم «ورا» میگوید: «هر پنجاه دقیقه یک نفر در جادههای فرانسه کشته میشود. این دیوانهها را که دارند دوروبر ما میگردند ببین! اینها همان آدمهایی هستند که وقتی کسی درست جلوی چشمشان در خیابان کیف پیرزنی را میزند، خوب بلدند محافظهکار باشند، ولی وقتی پشت فرمان مینشینند ترس یادشان میرود».
چه بگویم؟ شاید باید بگویم: مردی که پشت موتورسیکلت قوز کرده، فقط میتواند هوش و حواسش را روی این لحظه پرواز متمرکز کند. او خود را به برشی از زمان آویخته که هم از گذشته و هم از آینده جداست. او از چنگ استمرار زمان گریخته. بیرون زمان مانده. به عبارت دیگر در حالت جذبه قرار گرفته. در چنان وضعی او دیگر چیزی درباره سن خود، همسرش، بچه هایش و نگرانیهایش نمیداند و در نتیجه ترسی هم ندارد. چرا که ترس ریشه در آینده دارد و کسی که از آینده رها است، لازم نیست از چیزی بترسد.
سرعت شکلی از جذبه است که انقلاب فنی برای بشر به ارمغان آورده. بر خلاف موتورسیکلتسوار، یک دونده همواره در بدن خود حضور دارد. او باید مواظب تاولها و تنگی نفس خود باشد. او حین دویدن، وزن و سن خود را به یاد دارد و بیش از هر موقع دیگر بر خود و زمان خود آگاهی دارد، اما وقتی که انسان اختیار سرعت را به دست ماشین میسپارد، دیگر جسم وی از بازی بیرون میافتد. خود را به دست سرعتی غیرجسمانی و غیرمادی میسپارد. سرعت ناب، خود سرعت، سرعت جذبه.
چه ترکیب غریبی است غیرشخصی بودن سرد تکنولوژی، و آتش جذبه. از سی سال پیش زنی آمریکایی را به خاطر میآورم که انگار کارگزار اروتیسم بود و با شیوهای جدی و متعهدانه (و در عین حال صرفاً نظری) برایم درباره آزادی جنسی سخنرانی میکرد. کلمهای که او در توضیحاتش به کار میبرد، کلمه ارگاسم بود. من شمردم، چهل بار شد. کیش ارگاسم. سودگرایی آسانطلبانه در زندگی جنسی. کارآئی به جای تنآسانی لذتبخش. تنزل عشقبازی تا حد مانعی که باید در کوتاهترین زمان ممکن از آن عبور کرد تا انفجار جذبه، که تنها هدف عشق و حیات است میسر گردد.چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟
آه! کجایند آن دورهگردهای قدیم، قهرمانهای تصنیفهای مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی میکردند و شب را در فضای باز سحر میکردند؟ آیا آنها هم همزمان با چمنزارها، دشتها و در یک کلام طبیعت ناپدید شدند؟ یک ضربالمثل چکی تن آسانی آنان را با استعارهای توصیف میکند: «آنها تماشاگران پنجره خداونداند».
کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمیشود و سعادتمند است. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است: فرد بیکاره مأیوس است، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کمبودش را احساس میکند.
به آینه پشت نظر میاندازم و باز همان اتوموبیل را میبینم. ترافیک مانع از این است که او بتواند از من سبقت بگیرد. در کنار راننده زنی نشسته است. چرا مرد مطلب جالبی برای وی نقل نمیکند؟ چرا دستش را روی زانوی زن نمیگذارد؟ در عوض دارد به راننده ماشین جلوئی دشنام میدهد که چرا سریعتر نمیراند. زن نیز در این فکر نیست که مرد را نوازش کند. در درونش او هم همراه مرد در حال راندن است و او هم دارد به من ناسزا میگوید.
من به سفر دیگری، از پاریس تا یک قصر واقع در حومه شهر، که دویست سال پیش صورت گرفت، فکر میکنم. سفر مادام «ت» با همراهی شوالیه جوان. نخستین بار است که آنها اینقدر نزدیک به هم هستند و آن فضای غیرقابلتوصیف شهوانی که آنها را در بر گرفته، از آهستگی ریتم ناشی شده است. بدنهای آنها در اثر حرکت درشکه تاب میخورد و با هم تماس مییابد. ابتدا بیهوا، و بعد با رغبت، و داستان آغاز میشود.
۲
ویوان دنون(Vivant Denon) داستان را چنین نقل میکند: نجیبزادهای بیست ساله شبی به تئاتر میرود (نام و عنوان او مشخص نشده است اما من او را یک شوالیه تصور میکنم). شوالیه در لژ مجاور بانوئی را میبیند (در داستان تنها حرف اول نام او گفته شده است: مادام «ت»). مادام «ت» از دوستان کنتسی است که معشوقه شوالیه میباشد. او از شوالیه میخواهد که پس از پایان نمایش تا خانه همراهیش کند. جوان از این رفتار صریح زن متعجب میشود، خصوصاً که از رابطه مادام «ت» با یک مارکی هم خبر دارد(ما نباید نام او را بدانیم، در این جهان اسرار نام بردن از اشخاص ممکن نیست).
جوان نمیداند موضوع از چه قرار است اما خواهناخواه یکباره خود را در درشکهای نشسته در کنار بانوی زیبا مییابد. پس از یک سفر راحت و دلنشین، درشکه در خارج شهر در مقابل پلههای قصری توقف میکند و همسر ترشروی مادام «ت» به استقبال شان میآید.
آنها سه نفری با هم شام میخورند و سپس شوهر اجازه مرخص شدن میخواهد و آن دو را تنها میگذارد.
شب آن دو آغاز میشود. شبی که فرمش به یک «تابلویسهلتهای»�� �(۱) شبیه است. شبی چون یک سفر سهمرحلهای. آنها ابتدا در پارک قدم میزنند، سپس در یک آلاچیق عشقبازی میکنند و بالاخره هم در یک اتاق مخفی در داخل قصر به عشقبازی ادامه میدهند.
سحرگاه از هم جدا میشوند. شوالیه موفق به یافتن اتاق خود در آن سرسراهای پیچدرپیچ نمیشود، به باغ برمیگردد و آنجا در نهایت تعجب با مارکی روبهرو میشود. جوان میداند که مارکی معشوقه مادام «ت» است. مارکی که درست همان موقع وارد قصر شده، با او با خوشروئی برخورد میکند و علت آن دعوت مرموز را برایش توضیح میدهد: مادام «ت» احتیاج به یک «بدل» داشته تا سوءظنهای شوهرش نسبت به مارکی از بین برود. مارکی اظهار خوشحالی میکند از این که نقشه با موفقیت پیش رفته و سربهسر شوالیه جوان میگذارد که اجباراًً نقش مضحک معشوقه دروغین را بازی کرده است.
جوان که پس از سپری کردن یک شب عاشقانه، سخت خسته است، با درشکهای که مارکی در اختیارش میگذاردبه پاریس بازمیگردد.
این قصه نخستین بار تحت عنوان «روز بیفردا» (۲) در سال ۱۷۷۷ منتشر شد. جای نام نویسنده را شش حرف اسرارآمیز م.د.گ.و.د.ر . گرفته بود (آخر در جهان رمز و راز به سر میبریم). میشود فرض کرد که حروف فوق مخفف”Monsieur Denon, Gentilhomme Ordinarie du Roi” بوده است. چاپ مجدد کتاب به صورت کاملاً ناشناس و با تیراژ بسیار کم در سال ۱۷۷۹ صورت گرفت ولی یک سال پس از آن هم به نام نویسنده دیگری تجدید چاپ گردید. باز هم در سالهای ۱۸۰۲ و ۱۸۱۲ کتاب مزبور تجدید چاپ شد ولی نام واقعی نویسنده کماکان نامعلوم بود. سرانجام کتاب در سال ۱۸۶۶، پس از قریب نیم قرن که به فراموشی سپرده شده بود، بار دیگر چاپ شد. از آن زمان به ویوان دنون نسبت داده شد و در سده ما شهرت روزافزونی یافت. امروز این اثر جزو آثار ادبی که به بهترین نحو نمایانگر هنر و روح قرن هژدهم هستند، شمرده میشود.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
۱-مجموعه نقاشی متشکل از سه تابلو (Triptych).
۲-نام کتاب: Point de lendemain.
۳
اصطلاح عیشگرائی(Hedonism) در زبان روزمره به گرایش غیراخلاقی به زندگی لذتجویانه (اگر نگوئیم فسادکارانه) اطلاق میشود. البته که این تعریف درست نیست. اپیکور نخستین نظریهپرداز بزرگ لذت، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بدگمان بود. لذت را کسی میتواند احساس کند که رنج نمیبرد.
بنابراین فرض، در عیشگرائی رنج است که اهمیت بنیادی دارد. انسان در صورتی سعادتمند خواهدبود که بتواند رنج را از خود دور نماید ولی از آنجا که لذتجوئی غالباً بیشتر رنج به بار میآورد تا لذت، آنچه اپیکور توصیه میکند، لذت بردن توأم با احتیاط و خودداری است.
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غمانگیزی است: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب میشود و کمکم پی میبرد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد: جرعهای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان (به سوی پنجره خداوند) و یا نوازشی.
لذت، چه کم و چه زیاد، تنها متعلق به فردی است که آن را تجربه میکند.
فیلسوف حق دارد از عیشگرائی به دلیل آن که ریشه در خود دارد، انتقاد کند. با وجود این به نظر من پاشنه آشیل عیشگرائی در خودمدار بودن آن نیست، بلکه در این است که به نحوی مذبوحانه ناکجاآبادی است (و ایکاش در این مورد اشتباه از من باشد). در واقع من شک دارم که کمال مطلوب عیشگرائی دستیافتنی باشد و میترسم زندگیای که عیشگرائی ما را بدان رهنمون میشود، با طبیعت بشر سازگار نباشد.
در قرن هژدهم، لذتجوئی پس از آن که غبار اخلاق از آن زدوده شد وارد عرصه هنر گردید. چیزی متولد شد که ما آن را لیبرتین(Libertine) مینامیم و ریشه در تابلوهای «فراگونار» و «واتو» و نوشتههای «سادم سر بیلون» جوان و «چارلز دوکلو» دارد. به همین دلیل است که دوست جوان من ونسان آن سده را ستایش میکند. او اگر میتوانست، دوست داشت به جای نشان داخل کتش، تصویر نیمرخ «مارکیدوساد» را بنشاند. من با نظر ستایشآمیز وی موافق هستم اما میخواهم این را هم اضافه کنم (هرچند میدانم درکم نخواهند کرد) که عظمت واقعی هنر آن دوره نه در تبلیغ عیشگرائی، بلکه در تجزیه و تحلیل آن نهفته است. درست به همین علت است که من معتقدم «دلبستگیهای پرگزند» (Les Liaisons dangereuse) اثر «شودرلو دلاکلو»، یکی از بزرگترین داستانهای تاریخ است.
شخصیتهای این داستان پیوسته در تلاش دست یافتن به لذت هستند اما بههرحال خواننده به تدریج متوجه میشود که انگیزه واقعی آنها نه نیل به لذت، بلکه میل به غلبه کردن است. سازها برای این کوک نمیشوند که لذت بیافرینند، بلکه برای این که پیروزی را اعلام کنند. آنچه در ابتدا یک بازی غیرجدی و سرگرمکننده بود، به گونهای نامرئی و گریزناپذیر به نبرد مرگ و زندگی تبدیل
میشود. اما وجه مشترک نبرد و عیشگرائی چیست؟
اپیکور مینویسد: «انسان خردمند را با هرآنچه به جنگ ارتباط داشته باشد کاری نیست».
شیوه نگارش انتخاب شده برای «دلبستگیهای پرگزند» یعنی شکل نامه، نمیتوانست با شکل دیگری جایگزین شود. این شکل بهخودیخود گویا است و به ما میگوید آنچه شخصیتها تجربه کردهاند، از آن رو تجربه کردهاند که بعداً برای ما نقل کنند. برای منتقل کردن، ارتباط برقرار کردن، اعتراف کردن و نوشتن.
در جهانی که در آن همه چیز نقل میشود، نزدیکترین وسیله در دسترس، اسلحه است و مرگآفرینترین حادثه، آگاه شدن.
قهرمان داستان مزبور، والمون، به زنی که فریب داده نامهای به نیت جدائی میفرستد که سبب خرد شدن زن میگردد. نامه را مارکیز مرتویل، بانویی از دوستانش، کلمه به کلمه به او دیکته کرده است. در ادامه داستان میبینیم که مرتویل به قصد انتقام، نامه سری والمون را به رقیب وی نشان میدهد. رقیب والمون او را به دوئل فرامیخواند و والمون کشته میشود. پس از مرگ او، نامهنگاریهای خصوصیاش با مارکیز مرتویل آشکار میشود و سرانجام مارکیز زندگی خود را در حقارت، بدبختی و انزوا به پایان میرساند.
در این داستان هیچ چیز به صورت رازی ویژه میان آن دو باقی نمیماند. گوئی همه در درون صدف عظیم پرآوائی جای دارند که در آن هر صدائی تقویت میشود و به صدائی فرعی با طنینهای بیپایان و متعدد تبدیل میگردد.
در کودکی شنیده بودم که اگر صدفی را به گوشم بچسبانم، صدای غرش ابدی امواج دریا را از آن خواهم شنید. درست به همان گونهکه هرکلمهای که در جهان «لاکلو» ادا میشود، تا ابد شنیده خواهد شد.
آیا این آواها از آن قرن هژدهم است؟ آیا آواهای بهشت لذایذ است؟ یا شاید انسان بی آنکه خود بداند همواره در درون چنان صدف پرطنینی زیسته است؟ یک صدف پرطنین، بههرحال چیزی نیست که اپیکور به شاگردانش توصیه میکرد آنگاه که میگفت: «خود را عیان نکنید»!
۴
مردی که در دفتر هتل کار میکند آدم مهربانی است (پر محبتتر از آنچه در این شغل معمول است). او به یاد دارد که ما دو سال پیش هم آنجا بودهایم و خبردارمان میکند که از آن زمان تا به حال خیلی چیزها تغییر کردهاست. یک تالار سخنرانی برای انواع سمینارها در نظر گرفته شده و نیز یک استخر شنای خوب ساخته شده است. مورد اخیر کنجکاوی ما را تحریک میکند. از راهروی روشنی که پنجرههای بزرگ رو به پارک دارد عبور میکنیم. پلههای عریض انتهای راهرو به استخر بزرگ کاشیکاری شدهای با سقف شیشهای منتهی میشود.
ورا یادآوری میکند که:«دفعه قبل اینجا یک گلخانه کوچک بود».
پس از بازکردن چمدانهایمان، اتاق را به قصد پارک ترک میکنیم.
تراسهای متوالی سرسبز آنجا تا کناره رود «سن» در پائین امتداد مییابند. زیبائی آن جا ما را تحت تأثیر قرار میدهد و تصمیم میگیریم پیادهروی طولانیای بکنیم. چند دقیقه بعد به جادهای میرسیم. اتوموبیلها با سرعت رد میشوند. برمیگردیم.
شام عالی است و همه لباس خوب به تن دارند. گوئی مراسم بزرگداشت دوران سپری شدهای است که خاطره آن در زیر سقف سالن موج میزند.
در کنار ما زوجی با دو بچه خود نشستهاند. یکی از بچهها با صدای بلند آواز میخواند. پیشخدمت سینی به دست، روی میز آنها خم میشود. مادر نگاهش را به پیشخدمت دوخته و منتظر است که او بچه را، که مغرور از مورد توجه همگان بودن، روی صندلی رفته و صدایش را هم کمی بلندتر کرده، تحسین کند. چهره پدر با لبخند رضایتی گشوده میشود.
شراب بوردوی عالی، اردک و دسر مخصوص رستوران را میخوریم. سیر و راضی مشغول گپ زدن میشویم؛ بی آنکه چیزی مایه نگرانیمان باشد.
به اتاق خود برمیگردیم. تلویزیون را روشن میکنم.
بازهم بچهها. این بار اما همه سیاه و مردنی هستند. اقامت ما در قصر مصادف است با زمانی که هفتههای پیدر پی، هر روز تصاویری از کودکان یک کشور آفریقائی، که حالا اسمش را به یاد نمیآورم، نشان داده میشود(همه اینها حداقل سه سال پیش اتفاق افتاده، چطور میشود همه اسمها را به یاد داشت؟!)؛ کشوری دچار جنگ داخلی و قحطی. بچهها چنان نحیف و بیرمقاند که حتی توان دور کردن مگسهایی را که روی صورتشان مینشینند، ندارند.
ورا از من میپرسد: « مگر در آن کشور پیرها هم نمیمیرند؟».
نه. بههیچوجه. آنچه در مورد این قحطی جالب است و آن را از میلیونها فاجعه گرسنگی دیگر که کره زمین به آنها دچار شده متمایز میکند، درست همین نکته است که قربانیانِ آن همه کودکاند.
ما در تلویزیون حتی یک آدمِ بزرگسال ندیدیم که رنج ببرد، آن هم با وجودی که درست برای پی بردن به همین نکته، که شاید دیگران به آن توجه نکرده بودند، هر روز اخبار را نگاه میکردیم.
بهاینترتیب چندان جای تعجب نبود که نه بزرگسالان، بلکه بچهها علیه این بیرحمی بزرگترها شورش کردند و به شکلی کاملاً خودجوش، آنطور که فقط از عهده بچهها برمیآید، کارزاری با شعار «کودکان اروپا برای کودکان سومالی برنج میفرستند»، ترتیب دادند. سومالی! درست است! این شعار باعث شد نامی را که فراموش کرده بودم به یاد بیاورم.
افسوس که تمام ماجرا امروز دیگر فراموش شده است.
بچهها به مقدار زیاد بستههای برنج خریدند. پدر و مادرها هم که از همبستگی جهانی کودکان متأثر شده بودند، کمک مالی کردند و سازمانهای مختلف هم به سهم خود کمکی اهدا نمودند. برنج را در مدرسهها جمع آوری کردند، به بندرها فرستادند، بارِ کشتیهایِ عازم آفریقا کردند و همگان توانستند داستان هیجانانگیز برنج را دنبال کنند. بلاقاصله جای بچههای مردنی را که بر صفحه تلویزیون دیده میشدند، بچههای دیگری میگیرند: دختربچههای شش تا هشت سالهای که مثل آدم بزرگها لباس پوشیدهاند و مثل بزرگسالانی که در لاس زدن باتجربهاند، رفتار میکنند.
آه که چهقدر جالب، عجیب و بانمک است وقتی بچهها ادای بزرگترها را درمیآورند! دختربچهها و پسربچهها لبهای یکدیگر را میبوسند. ناگهان مردی ظاهر میشود که کودک نوزادی در آغوش دارد و همان موقع که مرد دارد برای ما توضیح میدهد بهترین روش برای شستن لباسهای زیری که بچه نوزادش به تازگی کثیف کرده چیست، زن زیبایی پدیدار میشود. زن لبانش را از هم باز میکند، زبان بینهایت شهوتانگیز خود را بیرون میآورد و به میان لبهای فوقالعاده نرمِ مردی که نوزاد را در بغل دارد، فرو میکند.
ورا میگوید: «دیگه بخوابیم» و تلویزیون را خاموش میکند.
۵
کودکان فرانسوی که برای کمک به دوستان کوچک آفریقاییِ خود پا پیش میگذارند، همهاش مرا به یاد برک روشنفکر میاندازند. آن روزها، روزهای پرشکوهِ وی بودند و چنان که معمولاً اتفاق میافتد، افتخاراتِ او در جریان یک شکست کسب شده بودند.
یک چیز را نباید فراموش کنیم: در دهه هشتاد قرن حاضر، جهان با بیماری تازهای به نام ایدز روبهرو شد که از طریق رابطه جنسی سرایت میکند.
شیوع اولیه این بیماری در میان همجنسگرایان بود. در همان حال که اشخاص متعصب این بیماری واگیردار را مجازات عادلانهای از جانب خدایان میدانستند و از مبتلایان به ایدز، همانند بیماران طاعونزده دوری میجستند، انسانهای صبورتر رفتار برادرانه در پیش گرفتند و سعی کردند ثابت کنند که معاشرت با آن بیماران خطری در بر ندارد.
به این ترتیب بود که دوبرک منتخب مردم و برک روشنفکر، در یکی از رستورانهای معروف پاریس با گروهی از بیماران مبتلا به ایدز ناهار خوردند. غذا در فضای دلنشینی خورده شد و دوبرک که نمیخواست یک فرصت عالی را برای نشان دادن رفتار نمونه به دیگران از دست بدهد، پیشاپیش چنان سازماندهی کرده بود که موقع صرف دسر، چند دوربین تلویزیون در محل حاضر باشند. به محض آن که آنها از در وارد شدند، دوبرک ناگهان از جا بلند شد، به طرف یکی از بیماران رفت، او را از صندلیاش بلند کرد و دهانِ وی را که هنوز پر از کرمشکلات بود، بوسید. برک غافلگیر شد. بلافاصله متوجه شد که وقتی بوسه داغ دوبرک در عکس و فیلم ثبت شود، جاودانی خواهد شد.
از جایش بلند شد، انگار که او هم میبایست یک بیمار ایدزی را ببوسد. ابتدا این وسوسه را از خود دور کرد چون کاملاً مطمئن نبود که بوسیدنِ دهان یک بیمار، باعث سرایت بیماری نخواهد شد. در مرحله بعد تصمیم گرفت به این ترس خود غلبه کند چون تشخیص داد که تصویر بوسه او، به این خطر کردن میارزد. اما در مرحله سوم فکر دیگری مانع از این شد که به طرف بیماری برود: اگر او هم بیماری را ببوسد، در واقع با این عمل در ردیف دوبرک قرار نخواهد گرفت بلکه برعکس، تا حد یک میمون مقلد تنزل خواهد کرد؛ میمونی که ادای دیگری را درمیآورد؛ یا حتی یک نوکر که بلافاصله اطاعت میکند و در نتیجه فقط باعث خواهد شد که دیگری عظمت بیشتری پیدا کند.
به این ترتیب با لبخند ابلهانهای بر لب، سر جایش ایستاد و کاری نکرد. اما آن لحظات تردید برایش سخت گران تمام شد، چرا که دوربینها در محل حاضر بودند و همه مردم فرانسه در برنامه اخبار تلویزیون، آن سه مرحله سرگشتگی را دیدند و به او خندیدند.
اما بچههایی که برای کودکان سومالی برنج جمعآوری میکردند، به موقع به دادش رسیدند. او از هر موقعیت مناسب استفاده کرد تا شعار زیبای «تنها کودکان در جهان واقعی زندگی میکنند» را ترویج کند. بعد هم به آفریقا سفر کرد و با دختربچهای سیاه و مردنی که مگسهای فراوانی روی صورتش نشسته بودند، عکس گرفت. آن عکس در سرار جهان مشهور شد؛ حتی خیلی بیشتر از عکس دوبرک در حال بوسیدن بیمار مبتلا به ایدز و این نکتهای بسیار بدیهی بود که دوبرک در آن موقع درک نکرده بود.
دوبرک نخواست زیر بار این شکست برود و باز چند روز بعد در تلویزیون ظاهر شد. او که فرد مؤمنی بود و میدانست برک به خدا اعتقاد ندارد، فکری به نظرش رسید: یک شمع برداشت (اسلحهای که حتی خشکترین افراد خداناشناس در مقابلش سر فرود میآورند) و در حین مصاحبه با خبرنگار، شمع را از جیب خود درآورد و روشن کرد. او که قصد داشت به گونهای موذیانه همدردیهای برک با کودکان کشورهای بیگانه را مورد سوأل قرار دهد، از کودکان فقیر کشور خودمان، در جامعه خودمان و در محلههای پیرامونی شهرهای خودمان سخن گفت و تمام هموطنان را فراخواند تا شمعی در دست، به خیابان بروند و دستهجمعی، به نشانه همبستگی با کودکان رنجدیده، پاریس را زیر پا بگذارند. سپس با لبخندی زیرجلکی از برک نام برد و از او دعوت کرد که دوشادوش وی این صف را رهبری کند.
برک مجبور به انتخاب بود: یا باید شمع به دست در راهپیمایی شرکت کند (مثل گوسالهای دنبال دوبرک بیافتد) و یا از این کار امتناع کند و انتقادها را به جان بخرد.
برای نجات یافتن از این تله، او میبایست کاری به همان اندازه شجاعانه و غیرمنتظره انجام دهد. تصمیم گرفت بلافاصله به کشوری آسیایی که مردم آن قیام کرده بودند سفر کند و در آنجا آشکارا و با صدای بلند حمایت خود را از استثمارشدگان اعلام نماید. اما متأسفانه جغرافیای او ضعیف بود. برای او دنیا تقسیم میشد به فرانسه و غیرفرانسهای متشکل از مناطق نامشخص که همیشه عوضیشان میگرفت. خلاصه به اشتباه سر از کشور دیگری درآورد که از قضا در آن صلح و صفا حاکم بود. فرودگاه کشور مزبور در یک منطقه دورافتاده و بسیار سرد کوهستانی واقع بود. برک مجبور شد یک هفته آنجا گرسنه و سرماخورده انتظار بکشد تا بالاخره با هواپیمایی به پاریس برگردد.
پونتوَن چنین اظهار نظر کرد که: «بین رقاصها، برک مثل شاه شهیدان است».
معنی اصطلاح «رقاص» را تنها جمع کوچکی از اطرافیان پونتوَن میدانند. در واقع این کشف بزرگ او بود و آدم تأسف میخورد که چرا هرگز برای ترویج آن، کتابی ننوشت و یا آنرا به عنوان موضوعی برای سمینارهای بینالمللی ارائه نکرد.لابد به این دلیل که او از شهرت عمومی رویگردان بود و بهعلاوه، در جمع دوستانش علاقه و توجه بیشتری نسبت به نظرات خود سراغ داشت.
۶
بنابه گفته پونتوَن از یک سو همه سیاستمداران امروزکمی رقاص هستند و از سوی دیگر، همه رقاصها هم در امور سیاسی دخالت میکنند؛ اما این امر نباید باعث شود که ما این دو گروه را با هم عوضی بگیریم.
رقاص از این نظر از سیاستمدار متمایز است که هدف وی نه کسب قدرت، بلکه کسب افتخار است. او سعی نمیکند که یک نظم اجتماعی را به جهان تحمیل کند (اصلاً برای این قبیل مسائل اهمیتی قائل نیست)، بلکه به دنبال آن است که تمام صحنه را با «منِ» خود روشن سازد.
برای در اختیار داشتن تمام صحنه، انسان مجبور است دیگران را به پایین هل بدهد و لازمه این کار هم، استفاده از فن نبرد ویژهای است. پونتوَن این نبردِ رقاص را «جودوی اخلاقی» مینامد.
رقاص در پهنه جهان حریف میجوید و میپرسد: «چه کسی در این جهان میتواند نشان دهد که اخلاقگراتر(شجاعتر�� �، صادقتر، درستکارتر، فداکارتر و حقیقتجوتر) از من است؟» و تمام شیوههای لازم را برای آنکه خود را از نظر اخلاقی برتر نشان دهد، بلد است.
اگر یک رقاص امکان دخالت در بازی سیاسی را پیدا کند، تمام مذاکرات پشت پرده را (که در تمام زمانها عرصه اصلی سیاست بوده است) رد خواهد کرد و آنها را دروغین، غیرصادقانه، ریاکارانه و کثیف خواهد نامید. او آنچه را که میخواهد بگوید علنی، روی صحنه، با رقص و آواز میگوید و دیگران را نیز فرا میخواند تا از او تبعیت کنند.
رقاص به تماشاگران امکان نمیدهد که فرصت اندیشیدن و بحث کردن درباره پیشنهادهای مخالف احتمالی را بیابند، بلکه جسورانه و علنی و غیرمنتظره از ایشان میپرسد: «آیا شما هم (مثل من) حاضر هستید حقوق ماهِ مارستان را به کودکان سومالی اهدا کنید؟»
مردم جا میخورند و دو راه بیشتر پیش رو ندارند: یا باید بگویند «نه» و ننگ دشمنی با بچهها را به جان بخرند و یا تحتِ فشار، به رغم رنج و عذابِ بسیار (که دوربین هم آن را به شکل مضحکی نشان خواهد داد، همانطور که تردیدِ برک بیچاره را در پایان ناهار با بیماران ایدز نمایش داد) بگویند «بله».
«دکتر «ح» چرا شما درباره تجاوز به حقوق بشر در کشورتان سکوت میکنید؟»
این سوأل زمانی از دکتر «ح» پرسیده شد که وی مشغول عمل جراحی یک بیمار بود و نمیتوانست به آن پاسخ دهد، اما بعداز این که شکمِ بریده شده را دوخته بود، آنقدر از سکوت خود شرمنده بود که هم هرآنچه را که توقع داشتند بگوید و هم حتی کمی بیشتر از آن را، به زبان آورد.
آن وقت رقاصی که زبان او را باز کرده بود (و این یک فن بسیار ویژه و وحشتناک جودوی اخلاقی است) گفت: «خُب، هرچند یه مقدار دیره…».
موضعگیری علنی در برخی شرایط (مثلاً در شرایط دیکتاتوری) میتواند خطرناک باشد، اما یک رقاص به اندازه دیگران در معرض خطر نیست، چرا که او همیشه در پرتو نورافکنها حرکت میکند و از همه طرف قابل رؤیت است و توجه جهانیان پوشش محافظ اوست. اما او هواداران ناشناسی هم دارد که درخواستهای عالی و در عین حال فاقد دوراندیشیاش را دنبال میکنند، زیر بیانیهها امضاء میگذارند، در جلسههای غیرقانونی شرکت میکنند و در خیابانها تظاهرات میکنند. با این هواداران بیرحمانه رفتار میشود، اما رقاص هرگز بهخاطر آنها دچار عذاب وجدان نمیشود و خود را بهخاطر مشکلاتی که آنان
دچارش میشوند سرزنش نمیکند، چراکه میداند یک هدف والا، ارزشی بهمراتب بالاتر از زندگی یک فرد گمنام دارد. ونسان به پونتوَن اعتراض میکند و میگوید: «همه میدونن که تو از برک بدت میآد و ما همگی جانب تو رو میگیریم. درسته که اون آدم احمقی یه اما از چیزهایی حمایت کرده، یا بهتره بگم خودبینیاش اونو در موضع حمایت از چیزهایی قرار داده که بهنظر ما هم صحیح هستند. حالا من یه چیز رو میخوام بدونم: اگه بنا باشه در مورد یه اختلاف علنی نظر بدی، توجه عمومی رو به یه چیز وحشتناک جلب کنی، کسی رو که تحت تعقیبه کمک کنی، در این زمانه چطور میتونی از عهده بربیآی بدون اون که یه رقاص بشی یا یه رقاص بهنظر بیای؟»
پونتوَن با حالتی مرموز جواب میدهد: «تو اگه فکر میکنی که من به رقاصها حمله میکنم، اشتباه میکنی. من از اونها حمایت میکنم. هرکسی که بخواد با رقاصها لج کنه یا بخواد بدنامشون کنه، حتماً به یه مانع غیر قابل عبور بر میخوره: حسن شهرت اونها. یه رقاص که دائم خودش رو به عموم عرضه میکنه، هیچوقت محکوم نخواهد شد. البته اون مثل فاوست با شیطان عهد نبسته بلکه با فرشته عهد بسته. اون میخواد زندگیش رو به یه اثر هنری تبدیل کنه و فرشته در این کار کمکش خواهد کرد. یادت نره! رقص هنره! جذبه دیدن زندگی خودش بهمثابه یک موضوع هنری اونو فراگرفته و این واقعیت درونی اونه که نه به شکل یه موعظه اخلاقی بلکه به شکل یه رقص عرضه میشه! اون میخواد جهان رو با زیبایی زندگی خودش متحیر و متأثر کنه! همونطور که یه پیکرتراش عاشق پیکرهای یه که میخواد بسازه، اون هم شیفته زندگی خودشه.»
۷
من نمیدانم چرا پونتوَن این اندیشههای جالب را برای عموم عرضه نمیکند؟ این دکتر فلسفه تاریخ، در دفتر کارش در کتابخانه ملی کار چندانی ندارد و حوصلهاش حسابی سر میرود. آخر مگر رواج تئوریهایش برای او اهمیتی ندارد؟
راستش را بخواهید او اصلاً از چنین چیزی وحشت دارد.
کسی که افکار خود را علنی منتشر میکند، در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقایدش را میپذیرد و به بیان دیگر، او هم در ردیف افرادی قرار میگیرد که نیت تغییر دادن جهان را دارند. تغییر دادن جهان!
برای پونتوَن این فکر واقعاً وحشتناک است. نه به این خاطر که جهان همانطور که هست به نظر او عالی میآید، بلکه بهاین علت که هر تغییری بهناگزیر به تغییر اساسیتری منجر میشود. بهعلاوه، از یک زاویه دیدِ خودخواهانهتر که نگاه کنیم، میبینیم که هر اندیشهای که عمومی می شود، دیر یا زود تف سربالایی میشود برای صاحب آن اندیشه و لذتی را که وی از پروردن آن فکر احساس کردهبود، از او پس میگیرد. پونتوَن یکی از شاگردان خوب اپیکور است: او نکاتی را کشف می کند و اندیشههایی را میپروراند فقط به این دلیل که از این کار لذت میبرد. او بشریت را، که در نظر وی منبع بیپایان اندیشههای سطحی و خام است، تحقیر نمیکند اما میل چندانی هم ندارد که به آن نزدیک شود. با جمعی از دوستان که پاتوقشان کافه گاسکون است معاشرت دارد و همین نمونه کوچک بشریت برای او کفایت میکند. در میان این جمع دوستان، ونسان معصومترین و نیز ترحمانگیزترینشان است. او از همدردی یکجانبه من برخوردار است و تنها چیزی که بهخاطرش او را سرزنش میکنم (راستش با کمی حسادت)، حالت ستایش اغراقآمیز و کودکانهای است که نسبت به پونتوَن دارد. اما حتی در این دوستی هم چیز ترحمانگیزی وجود دارد. ونسان از تنها بودن با او خوشحال میشود چون آنها درباره موضوعهای متعدد مورد علاقهشان، از فلسفه گرفته تا سیاست و کتابهای مختلف، حرف می زنند. افکار عجیب و تحریکآمیز ونسان برای پونتوَن جالب است. پونتوَن سعی میکند شاگردش را تصحیح کند، به او الهام بدهد و نیز تشویقش کند. اما کافی است پای نفر سومی هم به میان بیاید تا ونسان دلخور شود، چرا که پونتوَن بلافاصله جور دیگری میشود: با صدای بلندتری حرف میزند و سعی میکند باعث تفریح (به نظر ونسان تفریح بیش از حد لزوم) بشود.
بهعنوان مثال، آنها تنها در کافه نشستهاند و ونسان میپرسد: «تو درباره اتفاقاتی که در سومالی میافتد واقعاً چی فکر میکنی؟»
پونتوَن با حوصله فراوان برای او درباره آفریقا سخنرانی میکند. ونسان در مواردی مخالفت میکند. بحث می کنند و گاهی هم شوخی میکنند اما نه برای خودنمایی، بلکه برای این که در میان آن گفتگوی بسیار جدی، لحظاتی امکان تمدد اعصاب داشتهباشند.
در این موقع ماچو همراه با یک غریبه زیبا وارد میشود. ونسان میخواهد بحث را ادامه دهد: «اما بگو ببینم پونتوَن ، فکر نمیکنی شاید اشتباه باشه وقتی میگی که…» و به این ترتیب نظری جالب در مورد تئوریهای دوستش ارائه میدهد.
پونتوَن مکثی طولانی میکند. او استاد مکثهای طولانی است و میداند که فقط آدمهای خجالتی از چنین چیزی میترسند و هروقت پاسخی ندارند، به حاشیهرویهای خسته کننده میپردازند که در نهایت آنها را مسخره جلوه میدهد. اما پونتوَن بلد است سکوت کند، آنقدر که حتی کهکشان راه شیری هم تحت تأثیر سکوتش قرار بگیرد و منتظر پاسخ بماند. او بیآنکه کلمهای بهزبان بیاورد به ونسان، که معلوم نیست از چه رو خجالتزده نگاهش را به پایین دوخته، نظری میاندازد و بعد به زن لبخندی میزند و آنوقت مجدداً نگاهش را به طرف ونسان بر میگرداند:
ـ اینهمه یکدندگی تو برای این که در حضور یه خانم، عقاید فوقالعاده هوشمندانه ارائه کنی، نشون میده که لیبیدوی تو اشکالی داره!
لبخند احمقانه و آشنای ماچو در چهرهاش پخش میشود. زن زیبا نگاهی حاکی از تحقیر و تمسخر به ونسان میاندازد. ونسان سرخ میشود. رنجیده است. یک دوست که تا دقیقهای پیش تمام توجه خود را به او معطوف کردهبود حالا حاضر است برای خوشآیند یک خانم او را برنجاند.
دوستان دیگری میآیند، می نشینند و شروع به گفتگو میکنند. ماچو چند داستان تعریف میکند؛ گوژار با چند تذکر خشک، سواد کتابی خود را به رخ میکشد، چند زن قهقهههای بلند سر میدهند.
پونتوَن ساکت نشسته و منتظر است و وقتیکه احساس میکند سکوتش به اندازه کافی طول کشیده میگوید:
ـ دوست دخترم همهاش از من میخواد که خشن باشم!
آخ که چه خوب میداند چه باید بگوید. حتی کسانی هم که سر میزهای مجاور نشستهاند ساکت میشوند و گوش میدهند و آدم احساس میکند که خنده بیصبرانه در فضا معلق است. آخر مگر کجای این حرف که دوست دخترش از او میخواهد خشن باشد، اینقدر جالب است؟
همهی اینها بهخاطر صدای جادویی پونتوَن است. ونسان نمیتواند حسادت نکند، آخر صدای او در مقایسه با صدای پونتوَن مثل سوت کشیدن فلوت حقیری است که تمام تلاش خود را میکند که با یک ویولونسل رقابت کند. پونتوَن آرام حرف میزند، بدون آنکه به حنجرهاش فشار بیاورد. با وجود این صدایش تمام سالن را پر میکند و دیگر هیچکس از باقی سروصداها چیزی نمیشنود.
پونتوَن در ادامه صحبتش میگوید:
ـ خشن باشم…. من نمیتونم. من خشن نیستم. باملاحظهتر از اونم که بتونم خشن باشم!
خنده همچنان در فضا معلق است و پونتوَن برای آنکه خوب احساسش کند، مکث میکند. بعد میگوید:
«گاهی یه دختر خانم ماشیننویس به خونه من میآد. یه روز من همینطور که داشتم براش دیکته میکردم، موهاش رو گرفتم و کشیدم و اونو از صندلی بلند کردم. اصلاً هم منظور بدی نداشتم، ولی در نیمه راه رختخواب ولش کردم و به خنده افتادم. اوه! عجب حماقتی! کسی که دوست داشت من خشن رفتار کنم شما نبودید! اوه! مادموازل، ببخشید! معذرت میخوام!».
تمام حاضرین در کافه دارند میخندند. حتی ونسان هم، که دوباره احساس میکند استادش را دوست دارد، در حال خندیدن است…
8
اما روز بعد ونسان با لحن سرزنشآميز به پونتوَن گفت:
ـ تو نهفقط نظريهپرداز بزرگ رقاصها هستی، بلکه خودت هم رقاص بزرگی هستی!
پونتوَن با کمی دلخوری جواب داد:
ـ تو داری مفاهيم رو باهم قاطی میکنی.
ونسان گفت: «هميشه وقتی منوتو با هم هستيم و کس ديگری به ما ملحق میشه يکهو جايی که ما در اون هستيم به دو بخش تقسيم میشه. من و اون تازهوارد روی صندلیهای تماشاگران میشينيم و تو هم روی صحنه شروع به رقصيدن میکنی.»
ـ همون جور که گفتم داری مفاهيم رو با هم قاطی میکنی. اصطلاح رقاص فقط و فقط برای افرادی که دوست دارن خودشونو در «ملاء عام» به نمايش بذارن استفاده میشه و من از «ملاء عام» بيزارم.
ـ ديروز تو در حضور اون زن درست همون جور رفتار کردی که برک در مقابل فيلمبردار تلويزيون. تو میخواستی تمام توجه اونو به خودت جلب کنی. تو میخواستی نشون بدی که بهترين و باهوشترين هستی و در مقابله با من به مبتذلترين جودوی نمايشی متوسل شدی.
ـ جودوی نمايشی شايد، اما جودوی اخلاقی نه! و درست به همين جهته که تو اشتباه میکنی وقتی میگی که من هم رقاص هستم. رقاص میخواد اخلاقیتر از سايرين باشه در صورتیکه من کاملاً برعکس، میخواستم بدتر از تو به نظر بيام.
ـ رقاص به اين خاطر میخواد اخلاقیتر از ديگران به نظر بياد که اکثريت تماشاگرانش خام هستن و ژستهای اخلاقی به نظرشون زيبا میآد. اما اين جمع کوچک تماشاگران ما، سرکشاند، خاطی و ضداخلاق هستن. تو جودوی ضداخلاقی رو عليه من بهکار بردی و اين به هيچ وجه نفی نمیکنه که تو هم در باطن يه رقاص هستی.
پونتوَن ناگهان لحنش را عوض کرد و خيلی صادقانه گفت:
ـ ونسان، اگه تو رو رنجوندم معذرت میخوام!
ونسان که از عذرخواهی پونتوَن جا خورده بود، گفت:
ـ لازم نيست از من معذرت بخوای، میدونم که میخواستی شوخی کنی.
اين که آنها در کافه گاسکون جمع میشوند تصادفی نيست. از ميان فرشتگان محافظ آنها، *d’Artanian بزرگترينشان است: فرشته محافظ دوستی، و دوستی تنها ارزشی است که برای آنها مقدس است.
پونتوَن در ادامه صحبتش گفت: «اگر خيلی کلی در نظر بگيريم (و در اين مورد تو کاملاً حق داری) همه ما در درون خود يه رقاص داريم. من کاملاً تأييد میکنم که وقتی با زنی برخورد میکنم، دهبرابر بيشتر از ديگران رقاص هستم. چکار میتونم بکنم؟ دست خودم نيست!».
ونسان دوستانه خنديد و بيشاز پيش منقلب شد. پونتوَن با لحن آشتیجويانه ادامه داد:
ـ به هر حال اگه من، اون جور که تو گفتی، بزرگترين نظريهپرداز رقاصها هستم، لابد بايد من و اونها کمابيش چيز مشترکی داشته باشيم. وجوه مشترک لازم هستن تا من بتونم اونها رو درک کنم. بله ونسان، من به تو در اين خصوص حق میدم.
صحبت به اينجا که رسيد پونتوَن دوباره نظريهپرداز شد:
ـ اما فقط «کمابيش»! چون با اون مفهوم دقيقی که من از اصطلاح رقاص در نظر دارم، وجوه تشابه من و يه رقاص چندان زياد نيست. به نظر من بهاحتمال قريب به يقين، يه رقاص واقعی، کسی مثل برک يا دوبرک، در مقابل يه زن هيچ ميلی به خودنمايی يا اغواگری نشون نمیده. اصلاً حتی فکرش رو هم نمیکنه که داستانی درباره يه دخترخانم ماشيننويس نقل کنه که موهاش رو کشيده و به طرف رختخواب برده، چون اونو با يکی ديگه عوضی گرفته بوده، آخه تماشاگرانی که اون قصد اغواشونو داره، چند زن واقعی و قابل رؤيت نيستن، بلکه يه توده نامرئی هستن! میشنوی! در مورد نظريه رقاصها به اين موضوع مهم بايد توجه کرد که تماشاچيان رقاص هميشه نامرئی هستن. درست همين نکته است که در مورد اين شخصيت بهاندازه حيرتانگيزی مدرنه. رقاص خودش رو نه در مقابل من يا تو، بلکه در برابر تمام جهانيان به نمايش میذاره و تمام جهانيان يعنی چه؟ بینهايتی فاقد چهره! يک تجريد!».
در ميان گفتگو گوژار با همراهی ماچو وارد شد. ماچو بهمحض ورود رو به ونسان کرد و گفت:
ـ تو گفتهبودی که قصد داری در سمينار حشرهشناسی شرکت کنی. برات خبری دارم! برک هم قراره اونجا باشه.
پونتوَن گفت:
ـ بازم اون؟! اون که همهجا سروکلهاش پيدا میشه!
ونسان پرسيد: «اون ديگه برای چی میآد اونجا؟»
و ماچو جواب داد: «تو که خودت حشرهشناس هستی بايد بدونی چرا!».
گوژار گفت: «اون موقع که هنوز دانشجو بود، يه سال هم توی دانشکده حشرهشناسی درس خوندهبود. قراره توی اين سمينار بهش عنوان حشرهشناس افتخاری بديم!»
پونتوَن گفت: «بايد ما هم بياييم و برنامه رو بههم بزنيم.»، بعد رو به ونسان کرد و افزود: «تو بايد ما رو قاچاقی ببری اونجا!»
9
ورا ديگر خواب است. من پنجره رو به پارک را باز میکنم و به قدمزدن شبانه مادام «ت» با شواليه جوان در بيرون قصر فکر میکنم. شبی فراموش نشدنی که از سه مرحله تشکيل می شد:
مرحله اول :آنها بازوبهبازو قدم می زنند. صحبت میکنند. نيمکتی پيدا میکنند و مینشينند. هنوز بازو در بازوی هم دارند و گفتگو را ادامه میدهند. مهتاب است. امتداد پارک بهتدريج به کناره رود سن منتهی میشود. صدای شرشر امواج با صدای پچپچه درختان درهم میآميزد. بياييد به گوشهای از گفتوگوی آندو توجه کنيم:
شواليه بوسهای میخواهد. مادام «ت» پاسخ میدهد: «مخالفتی ندارم. اگر بگويم نه، خودتان را خيلی خواهيد گرفت. خودپسندیتان باعث خواهد شد تصور کنيد که من از شما میترسم.».
تمام آنچه مادام «ت» میگويد محصول يک هنر است: هنر مکالمه. هنری که تمام حرکات را تفسير میکند و تمام آنچه را که میبايد گفته شود پيشاپيش تعيين میکند. مثلاً اينبار او میگذارد شواليه بوسهای را که طلب کرده بگيرد، اما ابتدا اين حق را از او سلب میکند که وی بخواهد بوسه را به دلخواه خود تعبير کند: اگر او به جوان اجازه می دهد وی را ببوسد برای اين است که نمیخواهد به غرور او لطمه بزند.
وقتی زن با چنين بازی زيرکانهای، يک بوسه را تبديل به نمايشی از مقاومت میکند، ديگر برای همه و از جمله شواليه جوان معلوم است که موضوع از چه قرار است. اما او بههرحال بايد اين گفتهها را جدی تلقی کند چون آنها بخشهايی از يک فکر هستند که خود فکر ديگری را بهعنوان پاسخ طلب میکنند. يک مکالمه، هدر دادن زمان نيست، برعکس مکالمه زمان را شکل میدهد، هدايت میکند و قوانين خود را، که میبايست مورد احترام قرار بگيرند، تحميل میکند.
در پايان مرحله اول شبشان، بوسهای که او اجازهاش را به شواليه دادهبود تا مبادا او خيلی خودش را بگيرد، به بوسه ديگری منجر شد … «بوسهها حرفها را پسزدند و جای آنها را گرفتند…».
ناگهان زن بهقصد بازگشت از جا بلند میشود.
چه صحنهگردانیای! پساز آن سردرگمی اوليه حواس، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کامجويی فرا نرسيدهاست. قيمت را بايد بالاتر برد تا تقاضا هم بيشتر شود!
در اين مرحله يک حادثه کوچک، يک هيجان و نوعی انتظار مبهم لازم است. در راه بازگشت به قصر، مادام «ت» وانمود میکند که پريشانحال است. البته او خوب میداند در پايان کار، قدرت آن را خواهد داشت که جريان را عوض کند و ديدار را طولانیتر کند. تنها يک عبارت لازم است که در هنر سخنگويی با پيشينه چندصد ساله، نمونههای فراوانی از آن پيدا میشود، اما بهدليل يکجور عدم تمرکز، يا فقدان پيشبينی نشده الهام، او نمیتواند حتی يک نمونه را بهياد بياورد. مثل هنرپيشهای است که ناگهان حرفهايش يادش رفتهباشد. واقعيت اين است که او بايد نقش خود را از بر میبود. آن زمان مثل امروز نبود که يک زن جوان بتواند بگويد: «تو میخواهی، من هم میخواهم، پس بيا وقت را از دست ندهيم!» برای آن دو چنين رکگويیای، فراسوی يک مانع قرارداشت که عبور از آن مانع (علیرغم تمام باورهای متداول در زمينه عيش و خوشی) ناممکن بود. حال اگر هيچيک از آندو موفق به يافتن بهانهای برای ادامه گردش نشوند، منطق ساده سکوتشان آنها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خداحافظی کنند. آنها هرقدر با وضوح بيشتری میبينند که بايد خيلی زود بهانهای برای ماندن پيدا کنند و آن را به زبان بياورند، همانقدر بيشتر زبانشان بند میآيد. تمام عباراتی که میتوانستند کمکشان کنند، خود را از آندو که مأيوسانه به ياری میطلبندشان، پنهان میکنند. به همين دليل است که در نزديکی در ورودی «گامهايمان در اثر احساس غريزی مشترکی متوقف شدند».
خوشبختانه در آخرين لحظه زن آنچه را که میبايد بگويد، پيدا میکند. انگار سوفلور بالاخره بيدار شده. او با لحن معترض به شواليه میگويد: «من چندان از شما خوشنود نيستم…»
آه! بله! بله! همهچيز کاملاً روشن است! او عصبانی میشود! او بهانهای برای يک عصبانيت ساختگی يافته که میتواند باعث شود گردش آنها ادامه پيدا کند. زن با او صادقانه رفتار کرده، اما چرا او کلمهای درباره معشوقه خود شاهزاده خانم نگفته است؟
زود! زود! اين موضوع بايد روشن شود! آنها بايد با هم حرف بزنند! گفتگو میتواند ادامه پيدا کند و آندو بار ديگر در امتداد راهی که اينبار بدون هيچ مانعی آنها را به آغوش عشق هدايت خواهد کرد، از قصر دور میشوند.
۱۰
مادام «ت» در گفتههای خود صحنه را نشان میدهد و برای آنچه در مرحله بعد قرار است اتفاق بيافتد زمينهسازی میکند. به همراهش میفهماند که میبايست چطور فکر کند و چطور رفتار کند. او اين کار را با ظرافت، نکتهبينی و غير مستقيم انجام میدهد، انگار اصلاً دارد درباره چيز ديگری حرف میزند. او سردیِ خودخواهانه کنتس را به مرد جوان يادآوری میکند، به اين منظور که مرد بتواند خود را از قيد وظيفه وفادار بودن رها سازد و در آستانه شب پرماجرايی که مادام «ت» تدارکش را ديده، آرامش عصبی بيشتری داشتهباشد. او وقتی به مرد میفهماند که بههيچ وجه قصد رقابت با کنتس را (که شواليه بههيچ وجه نبايد ترکش کند) ندارد، درواقع نهفقط طرح آينده نزديک، که حتی طرح آينده دورتر را هم ريخته است. او سريع و فشرده به مرد جوان درسهای مکتب دل را میآموزد و فلسفه عملیِ خود را درباره عشق، که میبايد از تسلط ظالمانه قواعد اخلاقی دور بماند و مصلحت (اين والاترين تقوی) ايجاب میکند که از آن پاسداری شود، با او تمرين میکند. حتی موفق میشود به شکلی طبيعی و ساده به مرد بفهماند که فردا در حضور شوهر وی چگونه رفتاری میبايد پيشه کند.
آدم نمیفهمد که چه چيزی را بايد باور کند: در کجای اين فضا که بهگونهای کاملاً منطقی شکل گرفته، علامتگذاری شده، خطکشی شده، محاسبه شده و اندازهگيری شده، جايی برای يک عمل خودجوش و کمی «ديوانهوار» باقی ماندهاست؟ کجاست آن جنون، شهوت کور، «عشق ديوانهوار» که سوررئاليستها میستودند؟
کجاست آن ازخود بیخبری؟ پس تمام آن چيزهای خوب غير عاقلانه، که تصوير ما از عشق را میسازند، چه شدند؟ نه! اينجا برای آنها جايی وجود ندارد، چرا که مادام «ت» ملکه منطق است. البته نه منطق انعطافناپذيری مانند منطق کنتس مرتويل، بلکه منطقی گرم و نرم، منطقی که هدف نهايی آن پاسداری از عشق است.
من او را میبينم که زير نور مهتاب، شواليه را هدايت میکند. حالا میايستد و طرح بنايی را که در پيش روی آنها از درون تاريکی هويدا میشود، نشانش میدهد.
آه! اين آلاچيق چه هوسرانیها که بهخود نديده است! زن میگويد افسوس که کليد را همراه خود نياورده. آنها تا مقابل در پيش میروند. (چقدر عجيب! چقدر غير منتظره!) در آلاچيق باز است!
چرا زن به او نگفت که ديگر مدتهاست در آلاچيق را قفل نمیکنند؟ همهچيز سازمانيافته، از پيش آماده و صحنهسازیشده است. هيچ چيز آن طور که بهواقع هست، نيست. بهبيان ديگر همه چيز هنر است. در اين مورد بخصوص میتوان آن را هنر کشدادن يک انتظار مبهم و يا حتی بالاتر از آن، هنر زنده نگهداشتن هيجان تا حد ممکن دانست.
۱۱
دنون در هيچ جای کتاب در مورد ويژگیهای ظاهری مادام «ت» چيزی نمینويسد، اما من در يک مورد کمابيش مطمئن هستم: گمان میکنم که او «کمر فربه و نرمی داشت» (لاکلو در «دلبستگیهای پرگزند» شهوت انگيزترين پيکر زنانه را اين طور توصيف میکند) و انحناهای بدن موجب انحنا و کندی حرکات و ژستها میشوند. او بهگونهای مطبوع تنآسان است. همهچيز را درباره آهستگی میداند و در فن آهستهسازی چيرهدستی تمام دارد. او اين امر را بهويژه در مرحله دوم آن شب در آلاچيق ثابت میکند.
آنها داخل آلاچيق میشوند، همديگر را میبوسند، روی مبلی میافتند، باهم عشقبازی میکنند. اما «همهچيز سريعتر از آنچه بايد اتفاق افتاد. ما متوجه شديم که اشتباه کردهايم {…}. تعجيل نشانه کمبود حساسيت است. انسان در پی شکار لذت است و خوشی پيش از آن را بهکلی از ياد میبرد».
هردوشان بلافاصله متوجه میشوند شتابی که باعث شد تا آنها کندی مطبوع را از دست بدهند، اشتباه بوده است. اما من فکر نمیکنم که اين امر برای مادام «ت» چندان غيرمنتظره بوده باشد. حتی فکر میکنم که او با آن اشتباه ناگزير و اجتنابناپذير آشنايی داشته و منتظر آن بوده است. درست به همين دليل آنچه در آلاچيق اتفاق افتاد برای او حکم يک «ريتارداندو»(۱) را داشت که میتوانست از شتاب اتفاقات قابل پيشبينی و پيشبينی شده بکاهد تا ماجرا در مرحله سوم به اتکای چنان زمينهای با کندی دلنشينی جريان يابد. او عشقبازی در آلاچيق را ادامه نمیدهد. همراه مرد بيرون میرود و يکبار ديگر با او قدم میزند. در ميان چمنها روی نيمکتی مینشيند و گفتگو را دوباره از سر میگيرد. سپس شواليه را در داخل قصر به يک اتاق مخفی که در مجاورت خوابگاهش قرار دارد میبرد. روزگاری همسرش اين اتاق را همچون معبد سحرانگيز عشق تزيين کرده بود. شواليه در آستانه در میايستد و دهانش از حيرت باز میماند: آيينههايی که ديوارها را پوشاندهاند تصوير آنها را مکرر میکنند و مانند اين است که يکباره تعداد نامحدودی جفت در دوروبر آنها يکديگر را میبوسند. اما آنها در آنجا عشقبازی نمیکنند. انگار مادام «ت» میخواهد از انفجار بيشاز حد سريع احساسات جلوگيری کند و تا جايی که ممکن است هيجان را طولانیتر سازد، پس مرد را به اتاقی ديگر در آن نزديکی میبرد. اتاقی که شبيه يک غار تاريک پر از بالش است. سرانجام در آنجا کند و طولانی، تا پاسی از شب عشقبازی میکنند.
مادام «ت» موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسيم آن به مراحل مختلف، از فرصت کوتاهی که آندو با هم داشتند، يک ساختار عالی بيافريند. درست مانند يک فرم. تحميل يک فرم به زمان نه فقط ضرورت زيبايی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که يک چيز فاقد فرم را نمیتوان دريافت و نمیتوان به ياد سپرد. اينکه آنها ديدار خود را همچون يک فرم در نظر میگرفتند برايشان دارای ارزش ويژهای بود. آخر، شب مشترک آنها فردايی بهدنبال نداشت و تنها در ياد میتوانست تکرار شود. ميان کندی و حافظه و نيز ميان شتاب و فراموشی پيوند مرموزی وجود دارد. بهعنوان مثال به يک مورد بسيار ساده و معمولی توجه میکنيم: مردی در خيابان میرود. ناگهان میخواهد چيزی را به ياد بياورد، اما حافظهاش ياری نمیکند. او بیآنکه خود بداند قدمهايش را کند میکند. يک نفر که میخواهد اتفاق ناگواری را که تازه برايش پيش آمده فراموش کند، برعکس، بیآنکه خود متوجه باشد، سرعتش را زياد میکند تا شايد از چيزی که از نظر زمانی به او هنوز نزديک است، دوری جويد. در رياضياتِ هستی، چنين تجربهای به شکل دو معادلهی ساده درمیآيد: درجه کندی تناسب مستقيم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقيم با شدت فراموشی.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
۱-ritardando – اصطلاح موسيقی: آنجا که فاصله ميان نتها بيشتر و بيشتر میشود.
۱۲
در زمان حيات دنون فقط جمع کوچکی از نزديکان وی میدانستند که او نويسنده رمان «روز بیفردا» است و اين راز تنها مدتها پساز مرگ او برای همگان و هميشه گشوده شد. سرنوشت رمان بهگونهای حيرتآور به داستانی که تعريف میکند شباهت دارد. هردو به يکسان پيلهای از اسرار، و رمزوراز گمنامی به دورشان تنيده شده است. دنون که طراح، خراط، سياستمدار، سياح، هنرشناس و شيفته ضيافتها بود، مردی بود با سوابق درخشان در پشت سر، هرگز نخواست از اعتبار هنری خود به نفع رمانش استفاده کند. نه اينکه بخواهد به چنين افتخاری پشتپا بزند، بلکه به اين دليل که اين رمان در آن زمان کاربرد ديگری داشت. به نظر من چنين میرسد که آن گروه کتابخوانهايی که او به آنها علاقمند بود و میخواست جلبشان کند، آن توده ناشناسی نبود که نويسندههای امروز قصد جلبشان را دارند، بلکه جمع کوچکی بود که او شخصاً میشناختشان و برايشان ارزش قائل بود.
لذتی که موفقيت در ميان خوانندگانش نصيب او میکرد، شبيه احساسی بود که در ضيافتها به او دست میداد، وقتی که عدهای دورش را میگرفتند و او میتوانست بدرخشد. بهنظر من دو نوع شهرت وجود دارد: شهرتی که به دوران پيش از اختراع عکاسی تعلق دارد و نوعی ديگر که به دوران پس از آن متعلق است. پادشاه چک بهنام واسلاو در قرن ۱۴ دوست داشت به ميکدههای پراگ برود و در آنجا با مردم گفتگو کند. او قدرت، شهرت و آزادی داشت.
پرنس چارلز انگليسی نه قدرت دارد و نه آزادی اما صاحب شهرت عظيمی است. او نه در دل جنگل، نه در وان حمام خود و نه حتی در حفرهای که ۱۷ طبقه زير زمين واقع است از چشمهايی که میشناسندش و تعقيبش میکنند، خلاصی ندارد. شهرت، تمام آزادیاش را از او سلب کردهاست و او میداند که امروز فقط يک فرد ابله حاضر خواهد بود داوطلبانه يک شهرت دستوپاگير را بهدنبال خود يدک بکشد.
شايد بگوييد که حتی اگر ماهيت افتخارات تغيير يابد، اين امر تنها در مورد افراد معدود و برگزيدهای صدق خواهد کرد. اما اشتباه میکنيد! چراکه افتخارات تنها به افراد سرشناس تعلق ندارند بلکه به هر فرد عادی نيز مربوطاند.
امروز مجلههای هفتگی و تلويزيون پر از افراد سرشناس است و آنها تخيل همه افراد را تسخير کردهاند. هر فردی، حتی اگر شده فقط در رؤيا، خود را در موقعيت افتخارآميز مشابهی فرض میکند (البته نه مانند شاه واسلاو که به ميخانه میرفت، بلکه مثل پرنس چارلز که خود را در وان حمامش، ۱۷ طبقه زير زمين پنهان میکند). چنين احتمالی همچون سايه بهدنبال هر فرد است و زندگی او را دگرگون میکند، زيرا هر احتمال نوی که هستی ارائه میکند (و اين يکی از اصول ابتدايی و شناختهشده در رياضيات هستی است) حتی اگر ضعيفترين آنها باشد، کل هستی را دگرگون میسازد.
۱۳
شايد اگر پونتوَن میدانست که اين اواخر برک روشنفکر را شخصی بهنام ايماکولاتا (يک همکلاسی سابق در مدرسه که برک بيهوده هوس او را در سر پروراندهبود) چقدر آزار داده، آنقدر نسبت به او سنگدل نمیبود.
پساز گذشت قريب بيست سال، يک روز ايماکولاتا در تلويزيون ديد که چطور برک مگسها را از چهره يک دختربچه سياه میپراند. انگار برای ايماکولاتا معجزهای اتفاق افتاد. انگار ناگهان کشف کرد که هميشه عاشق برک بوده است. همان روز برای برک نامهای نوشت و در آن به عشق معصومانه قديمشان اشاره کرد. اما برک خوب يادش میآمد که آن عشق، تا جايی که به او مربوط میشد، بسيار دور از معصوميت و خيلی هم داغ بوده است. نيز بهياد میآورد که وقتی دختر خيلی راحت عذرش را خواست، چقدر خود را تحقيرشده احساس کرد. درست همين دلايل باعث شد که برک با الهام گرفتن از نام کمی مضحک پيشخدمت پرتقالی پدر و مادرش، دختر را به نام مستعار ايماکولاتا (پاکدامن) بنامد که هم اساطيری است و هم تراژيک.
دريافت چنان نامهای برای برک هيچ خوشآيند نبود (عجيب بود که پساز گذشت قريب بيست سال هنوز نتوانستهبود آن شکست قديمی را هضم کند)، به همين جهت پاسخی هم نداد.
سکوت برک به زن سخت گران آمد، و باعث شد او نامه ديگری بنويسد و در آن نامههای عاشقانه فراوانی را که برک زمانی برايش نوشتهبود، يادآوری کند. در يکی از آن نامهها او زن را «پرنده شب که رؤيای شبانهام را آشفته میکند» توصيف کردهبود.
اين کلمات که برک مدتها بود فراموششان کردهبود، ناگهان به نظرش سخت احمقانه و تحملناپذير آمدند و ديد هيچ مناسبتی ندارد که حالا زن بخواهد آنها را يادآوری کند.
بعدها از طريق شايعاتی که بهگوشش رسيد، خبردار شد که زن (که برک هرگز دامنش را نيالود) در يک مهمانی شام بعد از ديدن برک معروف در تلويزيون، درباره عشق معصومانه برک به خودش (يعنی زنی که زمانی موجب آشفتگی رؤياهای برک شدهبود) پرحرفی کردهاست. برک خود را عريان و بیدفاع احساس کرد. برای نخستينبار در زندگیاش ميل شديدی به گمنام بودن در او سر برداشت.
در نامه سوم زن از او درخواستی داشت، البته نه برای خودش، بلکه برای زن بيچاره همسايه که در بيمارستان با او رفتار ظالمانهای شدهبود: زن بينوا در اثر اشتباه متخصص بيهوشی نزديک بوده بميرد، حالا حتی نمیخواستند غرامت مختصری هم به او بپردازند. برک که آنقدر به کودکان افريقايی اهميت میداد، خوب بود کمی هم به مردم عادی کشور خودش علاقه نشان بدهد، هرچند که اين امر موقعيت خودنمايی در تلويزيون را برايش فراهم نکند.
چندی بعد هم زن همسايه، شخصاً نامهای برای برک نوشت و در آن به ايماکولاتا اشاره کرد: «… موسيو، شما آن زن جوان را به ياد میآوريد که زمانی برايش نوشتهبوديد دوشيزه پاکدامن شماست و شبهايتان را آشفته میکند…».
آيا صحت دارد؟ آيا صحت دارد؟ برک در آپارتمانش اينور و آنور میرفت و میغريد و فرياد میزد و دشنام میداد. نامه را پارهپاره کرد، به آن تف کرد و در سطل آشغال انداختش.
روزی برک از مدير يکی از کانالهای تلويزيون شنيد که تهيهکنندهای قصد دارد برنامهای درباره او تهيه کند. ناگهان آن تذکر تمسخرآميز را درباره اينکه او دوست دارد در مقابل تلويزيون خودنمايی کند به ياد آورد و آزرده شد، آخر تهيهکننده برنامه کسی نبود جز شخص ايماکولاتا!
بدجوری گير افتاده بود: درواقع فکر میکرد بسيار عالی است که فيلمی درباره او تهيه شود. آخر او هنوز داشت تلاش میکرد زندگیاش را به يک اثر هنری تبديل کند، اما هيچوقت فکرش را نکردهبود که چنين اثر هنری ممکن است کمدی از آب دربيايد. در مقابل خطری که اينطور ناگهانی سر برآورده بود، دلش میخواست ايماکولاتا تا جايی که ممکن است از او دور باشد، پس از مدير مربوطه (که بهشدت از فروتنی او به تعجب افتاده بود) خواهش کرد که پروژه را به تعويق بياندازد، چون او خود را هنوز خيلی جوانتر و بیاهميتتر از اينها میدانست که دربارهاش فيلمی تهيه شود!
۱۴
اين داستان مرا بهياد شخص ديگری میاندازد که به برکت قفسه کتابهايی که ديوارهای آپارتمان گوژار را پوشاندهاند، شانس آشنايی با وی را پيدا کردم.
يک بار وقتی داشتم از بیحوصلگی خود می ناليدم، او به يکی از طبقههای قفسه کتاب اشاره کرد که روی آن برچسبی به خط خودش ديده میشد: «شاهکارهای طنز ناخواسته» و با لبخندی شيطنتآميز کتابی را بيرون کشيد. نويسنده کتاب يک زن روزنامهنگار پاريسی بود. او کتاب را در سال ۱۹۷۲ درباره عشق خود به کيسينجر نوشتهبود. نمیدانم آيا هنوز کسی معروفترين سياستمدار آن سالها را که مشاور نيکسون و چهره پشت پرده صلح آمريکا و ويتنام بود، بهياد میآورد يا نه؟ داستان از اين قرار است: نويسنده، کيسينجر را در واشينگتن ملاقات میکند: يکبار برای اينکه با او برای مجلهای مصاحبه کند و يک بار ديگر برای مصاحبه تلويزيونی.
آنها چندين بار ديگر هم با يکديگر ملاقات میکنند اما هرگز از محدوده رابطه کاری جدی خارج نمیشوند. يکیدو بار صرف شام پيش از آماده شدن پخش تلويزيونی، چند ملاقات در دفتر کيسينجر در کاخ سفيد، ديداری تنها در خانه کيسينجر، بعد هم چند ديدار بههمراهی تيم تلويزيون و غيره. کمکم کيسينجر احساس میکند که ميل دارد از زن دوری کند. او احمق نيست و میفهمد موضوع از چه قرار است و برای اينکه زن را از خود دور نگه دارد، خيلی صريح از جذابيت قدرت برای زنان حرف میزند و میافزايد که وظايفش او را ملزم میکند که از زندگی خصوصی چشم بپوشد. زن با صداقت منقلب کنندهای تمام آن بهانهها را (که بههرحال مانع از اين تصور در نزد او نشدند که آن دو نفر برای هم ساخته شدهاند!) برای خود توجيه میکند: لابد دچار ترديد است و نمیخواهد احتياط را از دست بدهد. زن از اين بابت اصلاً متعجب نمیشود. با آنهمه زنهای عجيب و غريبی که کيسينجر قبلاً میشناخته حق دارد اينطور فکر کند، اما بهمحض اينکه بفهمد او چقدر عاشق وی است، تمام رنجها را فراموش خواهد کرد و احتياط را کنار خواهد گذاشت. آه! زن چقدر به پاکی عشق خود اطمينان دارد! او واقعاً میتواند به هر چيزی در جهان سوگند بخورد که عشق او از کشش جنسی ناشی نشدهاست.
زن مینويسد: «از نظر جنسی او برای من کاملاً فاقد جذابيت است» و بارها (با ساديسم مادرانه عجيبی) تکرار میکند که او بدلباس است، خوشقيافه نيست، در مورد زنها بد سليقه است و تأکيد میکند که «معشوق خوبی نيست» و باز بيشتر ابراز عشق میکند.
زن دو بچه دارد، کيسينجر هم همينطور. زن نقشه میکشد (بیآنکه مرد اصلاً خبر داشتهباشد)، که چطور تعطيلاتشان را در کُتدازور خواهند گذراند و از اينکه برای بچههای کيسينجر فرصتی دست خواهد داد که با آرامش زبان فرانسه بياموزند اظهار خوشحالی میکند. يک روز زن تيم تلويزيون را برای فيلمبرداری به آپارتمان کيسينجر می فرستد، اما او که ديگر تحملش تمام شده، آنها را مثل يک دسته متجاوز از خانهاش بيرون میکند. يک بار ديگر کيسينجر زن را به دفترش میخواند و خيلی سرد و جدی بهوی توضيح میدهد که ديگر حاضر نيست رفتار دوپهلوی او را تحمل کند.
زن ابتدا گيج میشود اما بعد کمکم افکارش در مسير ديگری میافتند. طبيعی است! حتماً زن به دلايل سياسی برايش خطرناک است و حتماً از دستگاه ضدجاسوسی به او گفته شده که ديگر نبايد با زن معاشرت نمايد. کيسينجر بهخوبی میداند که در دفترش ميکروفونهای زيادی کار گذاشته شدهاست و آن کلمات خشن را نه خطاب به زن بلکه درواقع خطاب به آن پليسهای ناپيدا که دارند حرفهای آنها را گوش میکنند، ادا میکند. زن با لبخندی حاکی از درک و همدردی به او نگاه میکند. برای او تمام اين صحنه آکنده از يک نوع زيبايی دردناک است (او صفت دردناک را بارها تکرار میکند) چراکه مرد در عينحال که مجبور به راندن اوست، با نگاه عاشقانه به او مینگرد.
گوژار میخندد اما من به او میگويم که آن حقيقت بسيار روشن که از ميان تخيلات زن عاشق خودنمايی میکند، درواقع آنقدر که او فکر میکند مهم نيست. آن حقيقت خيلی پيشپا افتاده و زمينی است و حقيقتی است که در مقابل حقايق ديگر رنگ میبازد. اما حقيقت بالاتر از آن، حقيقت کتاب است. از همان نخستين ديدار زن با کيسينجر محبوبش، اين کتاب بهگونهای نامرئی، بهروی ميز کوچکی که بين آنها قرار داشت جلوس کرد و همواره نيز انگيزه واقعی، هرچند ناآگاهانه و اقرارنشده او، در خلال ماجرايش با کيسينجر بودهاست.
کتاب؟ مگر اين کتاب برای زن چه سودی دربر داشت؟ کتابی درباره شخصيت کيسينجر؟ نه، اصلاً! او اصلاً حرفی درباره کيسينجر ندارد که بزند. آنچه مورد نظر زن است، حقيقتی درباره خودش است. او کيسينجر را نمیخواست، بهويژه تن او را («او که معشوق خوبی نيست»)، او میخواست «منِ» خود را تعالی بخشد، میخواست آن را از دايره محدود زندگيش بيرون بکشد و به ستارهای مبدل سازد. برای او کيسينجر يک وسيله نقليه اساطيری بود، اسبی بالدار که «منِ» او بر آن فرود میآيد و با عظمت تمام در آسمان به گردش میپردازد.
گوژار میگويد: «زن احمقی بوده» و به تمام توضيحات زيبای من دهنکجی میکند. من میگويم: «نه، بههيچوجه، همه کسانی که شاهد بودهاند، تأييد میکنند که باهوش بوده. موضوع چيزی جز حماقت است. او به «برگزيده»بودن خود اطمينان داشته».
۱۵
برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بیآنکه لياقتی ابراز کردهباشد بهحکم قدرتی فوق طبيعی و بهخواست آزادانه، يا حتی بلهوسانه خداوند، انتخاب میشود تا مقامی ويژه و بالاتر از ديگران بيابد. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر میساخت تاب تحمل سنگدلانهترين آزارها را داشتهباشند. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پيدا میکنند. هرکدام از ما کموبيش رنج میبريم از اينکه زندگی ما تا اين اندازه معمولی است. ما میخواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالیتری ارتقاء بدهيم. هريک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شدهايم که لايق اين ارتقاء هستيم، که از پيش تعيين و برگزيده شدهايم.
مثلاً احساس برگزيدهبودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است. چنانکه در تعريف هم، عشق هديهای است که به ما ارزانی میشود، بیآنکه برايش لياقتی نشان داده باشيم. دوستداشته شدن بدون دليل، حتی خود دليلی تلقی میشود بر خالص بودن عشق. اگر زنی به من بگويد دوستت دارم چون باهوش هستی، شريف هستی، برای من هديه میخری، به زنهای ديگر نظر نداری، ظرف میشويی، آنوقت من مأيوس میشوم. چنين عشقی انگار میخواهد چيزی را بهچنگ بياورد.
چقدر زيباتر است اگر انسان درعوض بشنود: «من ديوانه توام، هرچند که تو نهفقط باهوش و درستکار نيستی، بلکه يک دروغگوی خودخواه و عوضی هم هستی». شايد انسان احساس برگزيدهبودن را نخستينبار در نوزادی تجربه میکند، وقتیکه از مهر مادرانه، بیآنکه خود را لايق آن نشان داده باشد بهرهمند میشود و باز آن را بيشتر و بيشتر طلب میکند. وارد مدرسه شدن میبايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است. شما حتماً آن دختر دهساله را ديدهايد که برای اينکه دوستانش را به حرفشنوی از خود وادار سازد، موقعی که ديگر از عهده قانعکردن آنها برنمیآيد، ناگهان رک و راست و با غروری غيرقابل توضيح میگويد: «چون من میگم» يا «چون من اينجور میخوام». او خود را برگزيده احساس می کند. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «چون من اينجور میخوام» تا تمام کسانی که حرفش را میشنوند از خنده رودهبر شوند.
پس انسانی که میخواهد خود را برگزيده احساس کند، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزيده است، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هرکس ديگر نيست؟ فرارسيدن عصری جديد، که اساس آن اختراع عکاسی است، با تمام ستارهها، رقاصها و آدمهای مشهور که همه تصوير عظيم آنها را از دور بر روی پرده میبينند و میستايند اما هيچکس به آنها دسترسی ندارد، اين امکان را فراهم میکند: شخصی که خود را برگزيده احساس میکند، با چسباندن خود به افراد سرشناس بهگونهای علنی و نمايشی، سعی میکند نشاندهد که به سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی، يعنی همسايهها، همکارها و همه کسانی که او بهناچار زندگيش را با آنها قسمت کردهاست، فاصله میگيرد.
بهاين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالتهای عمومی، ادارات خدمات اجتماعی، ادارات بيمه و بيمارستانهای روانی تبديل شدهاند، با اين فرق که آنها فقط بهشرطی قابل استفاده هستند که دور از دسترس باقی بمانند. وقتی کسی میخواهد برگزيدهبودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند، خود را در معرض اين خطر هم قرار می دهد که مثل آن زن عاشق کيسينجر، عذرش خواسته شود. پذيرفته نشدن از اين دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده میشود. درست به همين علت هم هست که آن زن عاشق کيسينجر در کتابش خيلی آشکار و کاملاً بهحق از عشق فاجعهآميز خود به کيسينجر سخن میگويد چراکه هبوط، هرقدر هم که به نظر گوژار مضحک بيايد، درواقع فاجعهآميز است.
پيشاز آنکه ايماکولاتا به عشق خود نسبت به برک آگاه شود، زندگيش مثل زندگی زنهای ديگر بود: چند ازدواج، چند جدايی، چند معشوق که بارها و بارها در نهايت خونسردی دلش را شکسته بودند. اما آخرين معشوقش او را کاملاً جور ديگری میپرستد. زن هم به نوبه خود فکر میکند که او قابل تحملتر از سايرين است، چون مرد هم در مقابلش کوتاه میآيد و هم به دردش میخورد. او فيلمساز است و زمانی که زن کارش را در تلويزيون شروع کرد، کمکهای او برای روی غلتک افتادن کارهايش بسيار مؤثر بودند.
مرد کمی مسنتر از زن است اما به شاگردی شبيه است که تا ابد ستايشگر باقی میماند. مرد فکر میکند که او زيباتر، زيرکتر و بخصوص حساستر از زنان ديگر است. برای مرد، حساس بودن محبوبش، به منظرههای نقاشی رمانتيکهای آلمانی شباهت دارد: پوشيده از درختان پر پيچوخم، و آن بالا در دوردست، آسمان: مسکن خداوند. هربار که مرد در چنين فضايی وارد میشود، ميلی گريزناپذير او را وادار میکند زانو بزند و در همان حال باقی بماند، تو گويی شاهد يک معجزه الهی است.
۱۶
عده زيادی در سالن جمع شدهاند. اکثر حشرهشناسها فرانسوی هستند اما در ميانشان چند نفر خارجی هم پيدا میشوند، از جمله يک نفر چکِ شصتوچند ساله که گفته میشود در رژيم جديد پست مهمی دارد. شايد وزير يا سخنگوی آکادمی علوم يا لااقل محققی در ارتباط با آکادمی مزبور باشد. بههرحال برای آدمی که کنجکاو باشد، او کمابيش جالبترين فرد اين جمع است (چون نماينده عصر تاريخی جديد پساز زوال کمونيسم است). با وجود اين او با آن قد درازش، گيج و کاملاً تنها وسط آن جمعيت پر سروصدا ايستاده است. اولش مردم جلو آمدند و بهاو سلام کردند و يکیدو سوأل هم پرسيدند، اما هربار گفتگو خيلی زودتر از آن که انتظار میرفت به آخر رسيد. بعد از ردوبدل کردن چند عبارت، ديگر معلوم نبود چه بايد بگويند. درواقع هم مگر آنها چه حرفی داشتند که بههم بزنند؟
فرانسویها خيلی زود صحبت را به مسايل مربوط به خودشان کشاندند. او هم البته سعی کرد با آنها همراهی کند، چندبار هم با گفتن «در کشور من اما…» وارد صحبتشان شد، ولی بعداز اينکه متوجه شد کسی علاقهای به دانستن اين که «در کشور من اما…» چه میگذرد ندارد، با قيافه کمی مغموم (نه تلخ و نه ناراحت، بلکه واقعبين و عبوس) خود را کنار کشيد.
همه در سالنی که بار در آن واقع است اجتماع کردهاند، اما مرد از آنجا به سالن کنفرانس که در آن چهار ميز بلند به شکل يک مستطيل کنارهم چيده شدهاند میرود. کنار در، ميز کوچکی قرار دارد که فهرست اسامی تمام دعوتشدگان روی آن گذاشته شده. در کنار ميز، زنی جوان که بهنظر میرسد بهاندازه خود او تنهاست، نشستهاست. محقق چک بهاو تعظيم میکند و اسم خود را میگويد. زن دوبار از او خواهش میکند اسمش را تکرار کند و چون جرأت نمیکند برای سومينبار هم بپرسد بهناچار فهرست اسامی را از نظر میگذراند تا شايد تصادفاً به اسمی شبيه آنچه شنيده برخورد کند. محقق چک با حالت محبتآميز پدرانهای روی ميز خم میشود، اسم خود را در فهرست پيدا میکند و به زن نشان میدهد: Chechoripsky.
ـ آه! موسيو سه شوری پی؟
ـ تلفظ درستش چه_خو_ريپس_کیی يه!
ـ زياد آسون نيس.
ـ بله و تازه غلط هم نوشته شده.
مرد قلمی را که روی ميز است برمیدارد، روی حرف C و r علامت کوچکی میگذارد که بهشکل عدد ۷ است.
خانم منشی ابتدا به علامتها و سپس به مرد نگاه میاندازد و با لحنی تأسفبار میگويد: «خيلی سخته!».
ـ برعکس خيلی ساده است.
ـ ساده؟
ـ يان هوس رو میشناسين؟
منشی به فهرست مدعوين نگاهی میاندازد اما محقق چک فوری توضيح میدهد: «حتماً میدونين که او از اصلاحگران کليسا بود، يکی از اسلاف لوتر. در دانشگاه کارل تدريس میکرد، همون دانشگاهی که (حتماً میدونين) در سرزمين مقدس رم بهوسيله آلمانیها تأسيس شد. اما چيزی که شما احتمالاً نمیدونين اينه که يان هوس در عينحال در زمينه املاء هم اصلاحاتی داشته. اون موفق شد روش بسيار ساده و بینظيری برای اينکار ابداع کنه. مثلاً برای املاء «چ» در زبان فرانسه از سه حرف t و c و h استفاده میشه و زبان آلمانی چهار حرف لازم داره يعنی t و s و c و h. اما ما بهبرکت روش يان هوس، فقط يه حرف لازم داريم، c، بهاضافه همين علامت کوچک شبيه ۷ بالاش».
محقق يکبار ديگر روی ميز منشی خم میشود و در گوشه فهرست مدعوين حرف C را درشت مینويسد و بالايش هم يک ۷ کوچولو مینشاند: C. بعد توی چشمهای منشی نگاه میکند و خيلی بلند و شمرده میگويد: «چ»! منشی هم بهنوبه خود توی چشمهای او نگاه میکند و تکرار میکند: «چ»!
ـ درسته! عالی بود!
ـ خيلی جالبه. حيف که مردم راجع به اين اصلاحات لوتر چيزی نمیدونن، البته بهجز در کشور شما.
محقق دربرابر اشتباه زن، خود را به نشنيدن میزند و میگويد: «روش يان هوس چندان هم ناشناخته نيس. در يه کشور ديگه هم اين روش مورد استفاده قرار میگيره و شما حتماً میدونين کدوم کشور، مگه نه؟
ـ نه!
ـ ليتوانی ديگه!
منشی نام ليتوانی را تکرار میکند و بيهوده به حافظهاش فشار میآورد تا شايد يادش بيايد آن کشور در کجا واقع است.
ـ و نيز لتونی. حالا شما متوجه میشين که چرا ما چکها اينقدر به اين علامتهای کوچک بالای حروف مینازيم.
مرد لبخندی میزند و اضافه میکند:
ـ ما آمادگی همهجور خيانت رو داريم اما برای اين علامتهای کوچولو، حاضريم تا آخرين قطره خونمون بجنگيم.
يکبار ديگر در مقابل زن تعظيم میکند و بهسمت مستطيل متشکل از ميزها میرود. در کنار هرصندلی کارت کوچکی هست که روی آن نامی نوشته شده. کارت خود را پيدا میکند. نگاهی کشدار به آن میاندازد، کارت را برمیدارد و با لبخندی محزون ولی درعينحال اغماضگر، آن را بالا میگيرد و به منشی نشان میدهد.
همان موقع حشرهشناس ديگری در مقابل ميزی که کنار در ورودی است میايستد تا منشی کنار اسمش علامت بگذارد. منشی به محقق چک نگاه میکند و میگويد:
ـ آقای چیپیکی، لطفاً يه لحظه صبر کنين!
محقق حرکتی حاکی از اغماض میکند تا به منشی بفهماند که «خانم، نگران نباشيد، نياز به عجله نيست». صبورانه و تاحدودی خجولانه در کنار ميز منتظر میماند (حالا دو حشرهشناس ديگر هم در کنار ميز ايستادهاند) و وقتی بالاخره کار منشی تمام میشود، محقق کارت کوچک را به او نشان میدهد و میگويد:
ـ نگاه کنين! میبينيد چقدر مضحکه؟
زن نگاه میکند اما نمیفهمد موضوع چيست:
ـ ولی موسيو شهنیپیکی، اينجا که اون دوتا علامت کوچولو گذاشته شده!
ـ بله، اما اينها شبيه عدد ۸ هستن. فراموش کردهان سروتهشون بکنن. تازه ببينين کجا گذاشتهان! روی e و Chêechôripsky! o !
ـ حالا میبينم! شما حق دارين!
محقق با حالتی که بيشازپيش غمگين مینمايد میگويد:
ـ تعجب میکنم که چرا هميشه اين علامتها فراموش میشن. آخه اين علامتهای شبيه عدد ۷ خيلی شاعرانه هستن! شما تأييد نمیکنين؟ مثل پرندههای درحال پروازن! مثل کبوترهايی هستن که بالهاشونو باز کردهان.
و سپس با لحن ملايمتری میافزايد
ـ يا اگه دوست داشتهباشين، مثل پروانهها!
آنوقت يک بار ديگر روی ميز خم میشود تا قلم را بردارد و اسمش را درست بنويسد. اين کار را با احتياط زياد انجام میدهد، انگار میخواهد عذرخواهی کند. بعدهم بیآنکه حرفی بزند، میرود.
منشی او را میبيند که دارد میرود. دراز و عجيب بیقواره است. ناگهان در وجود زن احساس محبت مادرانهای نسبت به مرد پيدا میشود. در خيالش يک علامت کوچولو شبيه عدد ۷ را بهشکل يک پروانه میبيند که به گرد سر محقق در پرواز است و بالاخره هم روی موهای سفيد او مینشيند.
محقق چک همانطور که بهطرف جای خودش میرود، برمیگردد و لبخند گرم منشی را میبيند. او هم بهنوبه خود با لبخندی جواب میدهد و تا رسيدن به جايش، اين کار را سه بار ديگر هم تکرار میکند. لبخندهايی غمزده ولی مغرور. بله! غرور غمزده! میتوان محقق چک را اينطور توصيف کرد.
17
اينکه او با ديدن علامتهايی که در جاهای غلط روی حروف اسمش گذاشته شدهبودند غمگين شد، قابل فهم است. اما چه عاملی باعث غرور او میشد؟
نکته اصلی زندگینامه او همين است: يک سال بعد از اشغال کشورش توسط روسها (در سال ۱۹۶۸)، او را از انستيتوی حشرهشناسی اخراج کردند و مجبور شد شغل کارگری ساختمان را پيشه کند و تا پايان دوران اشغال يعنی سال ۱۹۸۹ در اين شغل باقی ماند (نزديک بيست سال).
آيا صدها و هزارها انسان در آمريکا، فرانسه، اسپانيا و هرجای ديگر کارشان را از دست نمیدهند؟ آنها از اين بابت لطمه میبينند اما دچار غرور نمیشوند. چرا محقق چک میتواند مغرور باشد و آنها نه؟ بهاين دليل که علت اخراج او از کار نه اقتصادی، بلکه سياسی بودهاست.
خوب، گيريم که اينطور باشد، باز سوأل ديگری پيش میآيد و آن اينکه چرا حادثهای که دليل اقتصادی دارد بايد ارزش و اهميت کمتری داشتهباشد؟ چرا کسی که کارش را به اين دليل از دست میدهد که رئيساش از او کينه به دل گرفته، بايد شرمنده باشد ولی کسی که کارش را به علت داشتن عقايد سياسی از دست میدهد حق دارد افتخار کند؟ چرا اينطور است؟
بهاين علت که وقتی کسی به دليل اقتصادی از کار اخراج میشود خود در اين امر نقش فعالی نداشته و در شيوه برخورد او با مسايل، جسارتی وجود ندارد که شايسته تحسين باشد.
شايد اين امر خيلی بديهی بهنظر بيايد، اما درواقع چنين نيست. به اين دليل که وقتی محقق چک در سال ۱۹۶۸، زمانیکه ارتش روس رژيم بسيار نفرتانگيزی را در کشور برقرار کرد، از کار اخراج شد، درواقع کاری نکرده بود که بشود آن را به جسارت ربط داد. او رئيس يکیاز بخشهای انستيتو بود و به هيچ چيز جز پشه علاقهای نداشت. يک روز عدهای از افراد شناختهشده مخالف رژيم به دفتر محل کارش ريختند و از او خواستند سالنی برای برگزاری يک جلسه نيمهسری در اختيارشان بگذارد. شيوه رفتار آنها بی کموکاست جودوی اخلاقی بود: آنها بدون هشدار قبلی ناگهان بهسراغش آمدند و خودشان يک گروه کوچک تماشاچی هم درست کردند. اين برخورد پيشبينی نشده محقق را در وضعيتی قرار داد که نه راه پس داشت و نه راه پيش. پاسخ مثبت به خواست آنها میتوانست اتفاقات ناگواری بهدنبال داشتهباشد: شايد کارش را از دست میداد و سه فرزندش از امکان تحصيل در دانشگاه محروم میشدند. در عينحال جرأت کافی نداشت که به اين آدمهای بیسروپا که پيشاپيش داشتند از زبونی او تفريح میکردند، پاسخ رد بدهد.
دست آخر هم، با اينکه خودش را بهخاطر بیجربزگی و حماقت و ناتوانی از مقاومت در برابر فشار آنها سرزنش میکرد، کوتاه آمد و موافقت کرد. پس درواقع علت اخراج او از کار و محروم شدن فرزندانش از تحصيل بزدلی بود و نه جسارت. حالا اگر قضيه از اين قرار بوده، پس ديگر چرا اينقدر مغرور است؟
او با گذشت زمان بهتدريج بيزاری اوليه خود نسبت به مخالفين رژيم را فراموش کرد و کمکم عادت کرد که آن پاسخ مثبت را به حساب يکجور آزادگی و يک انگيزه فردی، يا شورش عليه قدرتی که مورد انزجارش بود، بگذارد. بهاين ترتيب حالا خودش را در زمره کسانی میبيند که در صحنه بزرگ تاريخ پا گذاشتهاند. اعتقاد به اين امر باعث میشود در او غرور ايجاد شود.
در اين صورت آيا میشود گفت همه دستههای بیشماری که در تمام زمانها در درگيریهای سياسی شرکت داشتهاند، میتوانند مغرور باشند زيرا که به صحنه تاريخ پا نهادهاند؟
حالا بايد تز خودم را توضيح بدهم: غرور محقق چک از اين واقعيت ناشی میشود که پاگذاشتن او به صحنه، نه در يک زمان بیاهميت، بلکه درست در زمانی اتفاق افتاد که صحنه ناگهان روشن شد. صحنه روشن تاريخ، تازهترينهای تاريخ جهان را عرضه میکند. در سال ۱۹۶۸ پراگ در پرتو نورافکنها و دوربينهايی که همهجا حضور داشتند، تازهترينهای جهان را (از نوع شکوهمند آن) عرضه میکرد. محقق چک هنوز که هنوز است بوسه تاريخ را بر پيشانيش احساس میکند و بهآن میبالد.
اما در اين دنيا مذاکرات تجاری و جلسات در سطح عالی هم جزو اخبار مهم هستند. آنها هم صحنههايی هستند که روشن میشوند، فيلمبرداری میشوند و دربارهشان صحبت میشود، پس چرا بازيگران آنها دچار غرور مشابهی نمیشوند؟
لازم است توضيح مختصر ديگری را هم اضافه کنم: تازهترينهای تاريخ جهان همه از يک نوع نيستند و از قضا درست همان که سهم محقق چک شد از نوع «شکوه مند»(۱) آن بود.
يک خبر تازه زمانی «شکوه مند» است که در جلوی صحنه، انسانی درحال رنجکشيدن باشد، از پشت صحنه صدای رگبار سلاح آتشين شنيده شود و عزرائيل هم در بالای سر او در پرواز باشد. پس میتوان اينطور گفت که محقق چک مغرور است چون میداند افتخار سهيم بودن در يک خبر تاريخی و جهانی از نوع «شکوهمند» نصيبش شدهاست. او بهخوبی میداند که چنين افتخاری، او را از تمام نروژیها، دانمارکیها، فرانسویها و انگليسیهايی که در آن سالن حضور دارند متمايز میکند.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ
۱-Sublime.
۱۸
سخنرانها يکیيکی جای خود را به نفر بعدی واگذار میکنند. او به گفتههای آنها گوش نمیدهد. منتظر نوبت خودش است و انگشتانش بیاختيار پنج ورق کاغذی را که در جيب دارد و حاوی متن سخنرانیاش هستند، لمس می کند. میداند که چيز کمی برای عرضه دارد. بعداز بيست سال دوری از تحقيق، او فقط توانستهبود خلاصه کاری را که متعلق به دوره جوانیاش بود و به کشف يک گروه ناشناخته پشهها مربوط میشد که او آنها را musca pragensis (۱) نامگذاری کردهبود، آماده نمايد.
وقتی میشنود مسئول اعلام برنامه کلمهای شبيه به نام او بر زبان می آورد، بلند میشود و بهطرف جايگاه ويژه سخنران میرود. حين اين جابهجايی که بيست ثانيه طول میکشد، ناگهان به وضع پيشبينی نشدهای دچار میشود: احساساتی میشود. پساز آنهمه سال، بار ديگر در ميان کسانی است که مورد تحسيناش هستند و آنها هم او را تحسين میکنند؛ درميان محققينی که با آنها احساس نزديکی میکند اما دست سرنوشت او را از آنها جدا کردهاست. وقتی به صندلی سخنران میرسد، تصميم میگيرد ننشيند. برای يک بار هم که شده میخواهد خودجوش و مطابق احساسش رفتار کند و برای همکارانش بگويد که در درونش چه میگذرد.
«خانمها و آقايان، از شما پوزش میخواهم که نمیتوانم جلوی احساساتم را بگيرم؛ احساساتی که انتظارش را نداشتم و غافلگيرم کردند. پساز بيست سال دور بودن، حالا میتوانم بار ديگر با کسانی حرف بزنم که درست به همان چيزهايی میانديشند که من میانديشم و به دنبال همان شور و اشتياقی میروند که من میروم.
من از کشوری می آيم که در آن انسان صرفاً بهخاطر بيان عقيده خود بهصدای بلند، ممکن بود از آنچه مفهوم و معنای زندگيش بود، محروم شود. مگر برای يک محقق مفهوم زندگی چيزی بهجز کار تحقيقی اوست؟ همانطور که می دانيد دهها هزار نفر، يعنی تمام قشر روشنفکر جامعه ما، پساز تابستان فاجعهآميز ۱۹۶۸ مشاغل خود را از دست دادند. تا همين شش ماه پيش من يک کارگر ساختمان بودم. نهاينکه احساس حقارت کردهباشم، نه! برعکس بسيار چيزها آموختم، با انسانهايی ساده و دوستداشتنی آشنا شدم و فهميدم که ما محققها آدمهای خوشاقبالی هستيم. اين که آدم بتواند در زمينه مورد علاقهاش کار کند، نوعی خوشاقبالی است.
دوستان من، اين چنين اقبالی را کارگران ساختمانی همکار من نداشتهاند، زيرا بهدوش کشيدن تيرآهن کاری نيست که مورد علاقه کسی بوده باشد.
بخت و اقبالی که بهمدت بيست سال از من دريغ شدهبود، امروز بارديگر از آن من است و لذا احساس سرمستی میکنم. دوستان گرامی! اميدوارم با اين توضيحات بتوانيد درک کنيد که اين لحظهها برای من، مثل لحظاتی از يک جشن هستند، هرچند که اين جشن برای من کمی هم غمانگيز است».
وقتی حرفهايش تمام میشود، احساس میکند چشمهايش پر از اشک شده. کمی احساس ناراحتی میکند و بهياد پدرش می افتد که در پيری مرتب و بههر بهانهای متأثر می شد و گريه میکرد. اما بعد پيش خود فکر می کند چرا برای يک بار هم که شده نگذارد اتفاقها بهطور طبيعی پيش بروند؟ آنهايی که در اين سالن نشستهاند بايد خيلی هم افتخار کنند که توانستهاند در اين احساسات، که او همچون هديهای از پراگ به آنها عرضه میکند، شريک شوند.
او اشتباه نکرده. جمعيت هم دچار احساسات شدهاند. حرفهايش به اينجا که میرسد، يکهو برک از جا بلند میشود و شروع به کفزدن میکند. دوربين (که در محل آماده است) بلافاصله بهطرف برک برمیگردد. از چهره او، دستهای درحال کفزدنش و همچنين از محقق چک فيلمبرداری می شود. تمام جمعيت سالن از جا بلند میشوند و کند يا تند، با لبخند يا قيافه جدی، کف می زنند و اين کار برايشان آنقدر جالب است که نمیدانند کی از آن دست خواهند کشيد. محقق چک با قد دراز، آنقدر دراز که بیقواره بهنظر می آيد، در مقابلشان ايستاده. بیقوارگی هرقدر بيشتر باشد، همانقدر هم رقتانگيزتر است. حالا ديگر اشکهايش خوددارانه در کاسه چشمهايش نمی درخشند، بلکه با شکوه تمام بهروی بينی و دهان و چانهاش سرازير میشوند و همکارانش، که سعی می کنند تا جايی که ممکن است بلندتر و بلندتر کف بزنند، آنها را میبينند.
بالاخره ابراز احساسات فروکش می کند و محقق چک با صدای لرزان میگويد: «دوستان عزيز، سپاسگزارم! از صميم قلب از همه شما تشکر میکنم»، بعد تعظيم می کند و بهطرف صندلی خودش میرود. او میداند که آن لحظات، بزرگترين لحظات زندگيش هستند. لحظات افتخار. آری افتخار. چرا نبايد گفت؟ او خود را بزرگ و زيبا احساس میکند. او احساس میکند مورد تحسين است و آرزو میکند که فاصله او تا صندليش آنقدر طولانی میبود که هرگز تمام نمی شد.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ
۱- به معنی «پشه پراگی» است.
۱۹
وقتیکه بهجايش برگشت سالن ساکت ساکت بود. شايد دقيقتر باشد اگر بگويم که بيشاز يک نوع سکوت در آنجا حاکم بود. محقق اما فقط متوجه يکی از آنها بود: سکوت ناشی از تأثر. او متوجه نشد که بهتدريج، همانطور که کاهش صدا بهگونهای نامحسوس، سونات را از يک پرده به پرده ي ديگر منتقل میکند، سکوت ناشی از تأثر، بهنوعی سکوت نامطبوع تبديل شدهبود.
همه فهميده بودند که اين مرد که تلفظ نامش برای هيچکس ممکن نبود دچار چنان هيجان شديدی شده که فراموش کرده سخنرانیاش را درباره پشههای جديدی که کشف کردهبود، ايراد کند. همه میدانستند که بسيار دوراز ادب خواهد بود اگر بخواهند اين موضوع را گوشزد کنند. مسئول اعلام برنامه مدتی مردد ماند، تا بالاخره صدايش را صاف کرد وگفت: «من از موسيو چهکوشیپی تشکر میکنم (به اينجا که رسيد مکثی طولانی کرد تا به مهمان فرصت ديگری بدهد، تا شايد او يادش بيايد)… و از سخنران بعدی تقاضا میکنم تشريف بياورند». صدای خنده خفهای از انتهای سالن برای لحظهای سکوت را شکست. محقق چک چنان در افکار خود غرق شدهاست که نه صدای خنده و نه گفتههای همکار خود را میشنود. سخنرانها يکیيکی میآيند و میروند تا اينکه نوبت به يک سخنران بلژيکی میرسد که مانند خود وی، زمينه تخصصیاش پشهها هستند. ناگهان بهخود میآيد: وای خدا! يادش رفت نطقاش را ايراد کند! دستش را توی جيب میبرد. آن پنج ورق کاغذ توی جيبش دليل محکمی است بر اينکه خواب نمیبيند.
گونههايش داغ میشوند. خود را مضحک احساس میکند. آيا میشود چيزی را نجات داد؟ نه! میداند که هيچچيز را نمیتواند نجات بدهد. لحظاتی احساس شرمندگی میکند اما فکر غريبی تسکينش میدهد: خوب مضحک بودهباشد! اينکه هيچچيز منفی يا شرمآور يا گستاخانهای نيست! ريشخندی که او دچارش میشود فقط غمی را که جزئی از زندگی اوست تقويت میکند و سرنوشت او را غمانگيزتر و بزرگتر و زيباتر میسازد! نه! غرور هرگز از غمِ محقق چک جدايی پذير نيست!
۲۰
همه کنفرانسها تعدادی افراد فراری هم دارند که گيلاس بهدست در اتاق ديگری جمع میشوند. ونسان که از شنيدن حرفهای حشرهشناسها خسته شده و رفتار عجيب محقق چک هم بهنظرش چندان جالب نيامده، حالا با فراريان ديگر دور ميزی در نزديکی بار نشستهاست.
پساز مدتی ساکت نشستن، موفق میشود با چند نفر غريبه وارد گفتگويی بشود.
ـ دوست دخترم از من میخواد که خشن باشم.
پونتوَن هروقت اين جمله را میگويد، بعدش مکث کوتاهی میکند و آنوقت شنوندهها همه ساکت میشوند و با توجه بيشتری به او گوش میدهند. ونسان هم سعی میکند آن مکث را تقليد کند و متوجه میشود که همه دارند میخندند. از ته دل میخندند. قوت قلب میگيرد. چشمهايش میدرخشند. با دستش علامت میدهد که جمعيت آرام بگيرد، اما در همان لحظه متوجه میشود که همه دارند آنطرف ميز را نگاه میکنند و از بگومگوی دونفر از آقايان بر سر نام پرندهای تفريح میکنند. پساز چند دقيقهای دوباره موفق میشود صدايش را بهگوشها برساند:
ـ داشتم میگفتم، دوست دخترم از من میخواد که خشن باشم.
حالا همه دارند بهاو گوش می کنند و ونسان اينبار اشتباه قبلی را در مورد مکث کردن تکرار نمیکند، با عجله حرف می زند. انگار میخواهد خودش را از شر کسی که قصد قطعکردن حرفش را دارد، خلاص کند:
ـ ولی من نمیتونم خشن باشم. آخه میدونيد، من زيادی مهربونم.
ونسان شروع به خنديدن میکند، اما وقتی میبيند که خنده او ديگران را به خنده نيانداخته، با عجله بازهم بيشتری دنباله حرفش را میگيرد:
ـ گاهی يه خانم ماشيننويس پيش من میآد و من برای او ديکته میکنم…
مردی که يکهو به موضوع علاقمند شده میپرسد:
ـ اين خانم ماشيننويس با کامپيوتر مینويسه؟
ـ بله.
ـ چه مارکی؟
ونسان از مارکی اسم میبرد. معلوم میشود کامپيوتر مرد از همان مارک نيست. مرد موضوع صحبت را به ماجراهايی که با کامپيوترش داشته، کامپيوتری که انگار عادت کرده سربهسر او بگذارد، میکشاند. همه میخندند و حتی چندبار به قهقهه میافتند. و ونسان با تأسف، نظريه قديمی خودش را بهياد میآورد: همه فکر میکنند که اقبال يک فرد کمابيش به شکل ظاهری او بستگی دارد، به زشتی يا زيبايی چهره، به قد، به موهايی که دارد يا ندارد. اشتباه است! صداست که همه چيز را تعيين میکند. صدای ونسان نازک و بيشاز اندازه خفه است. وقتی شروع به حرف زدن میکند، توجه کسی جلب نمیشود و او مجبور است به صدايش فشار بياورد. آنوقت همه فکر میکنند دارد جيغ میکشد. پونتوَن برعکس خيلی آرام حرف می زند و صدای بم او آنقدر مطبوع، زيبا و قوی است که هيچکس به شخصی جز او گوش فرا نمیدهد.
آه! پونتوَن لعنتی! او قول دادهبود با ونسان به سمينار بيايد و باقی اعضای گروه را هم بياورد اما زير قولش زد. او طبق معمول بيشتر اهل حرفهای زيباست تا عمل. ونسان از يکطرف از استادش نااميد شدهاست و از طرف ديگر احساس میکند که وظيفهای نسبت به او بر گردن دارد، چون قبلاز عزيمتش پونتوَن بهاو گفت: «تو بايد نماينده ما باشی. من بهتو اختيار تام میدهم که بهنام همه ما و برای امر مشترک ما عمل کنی».
البته اين درخواست بيشتر جنبه شوخی داشت اما در گروه دوستان کافه گاسکونی، همه واقعاً معتقدند که در اين جهان پوچ و بیمعنی، آنچه به شوخی مطرح میشود، بيشترين ارزش را برای فعليت يافتن دارد.
ونسان يادش میآيد که چطور ماچو درکنار پونتوَن زيرک ايستادهبود و چاپلوسانه با دهان باز میخنديد. با يادآوری آن درخواست و آن خنده، تصميم به عمل میگيرد. به دوروبرش نظری میاندازد و درميان جماعتی که در اطراف بار میپلکند، زن جوانی توجهاش را جلب میکند.
۲۱
اين حشرهشناسها هم واقعاً بیملاحظهاند. آنها نسبت به اين زن جوان که با اشتياق تمام به حرفهايشان گوش می دهد، بهموقع میخندد و هروقت لازم باشد قيافه جدی به خود میگيرد، کمترين توجهی ندارند.
از قرار معلوم هيچيک از حاضرين را نمیشناسد و رفتار محتاطانه او، که البته توجه کسی را جلب نمیکند، برای پنهان کردن نگرانیاش است.
ونسان از پشت ميز بلند میشود، بهطرف گروهی که زن با آنها نشسته میرود و با وی حرف میزند. دقايقی بعد، آندو بقيه را ترک میکنند و مشغول گفتگويی میشوند که از همان ابتدا آسان و پايانناپذير می نمايد.
نام زن ژولی است، ماشيننويس است و برای رئيس انجمن حشرهشناسها کار کردهاست. از بعداز ظهر بيکار بوده و نخواسته اين فرصت استثنايی را برای ديدن آن قصر قديمی و بودن در ميان افرادی که او خود را در مقابلشان بسيار کوچک احساس میکند و دربارهشان بسيار کنجکاو است (چون تا همين ديروز هيچوقت پيش نيامدهبود که حشرهشناس ديدهباشد)، از دست بدهد.
ونسان احساس میکند که در حضور زن راحت است: لازم نمیبيند صدايش را بلند کند، برعکس حتی صدايش را پايينتر میآورد تا ديگران حرفهايشان را نشنوند. زن را بهطرف ميز کوچکی میبرد. آنجا روبهروی هم مینشينند و ونسان دستش را روی دست زن میگذارد و میگويد:
ـ می دونی! همهچيز بستگی داره به اين که صدای آدم چقدر رسا باشه. بهنظر من صدای رسا داشتن اهميتش بيشتر از خوشقيافه بودنه.
ـ تو صدای قشنگی داری.
ـ راست میگی؟
ـ آره، راست میگم.
ـ ولی صدای من نازکه.
ـ درست همينه که خوشاينده. صدای من زشته. جيغجيغو و تيزه. مثل صدای خروس پير میمونه. مگه نه؟
ونسان با ملايمت میگويد: «نه! من صدای تو رو دوست دارم. صدات تحريک کننده است. صميمیيه».
ـ جدی اينطور فکر میکنی؟
ونسان نرم و آهسته میگويد: «صدای تو درست مثل خودته! تو هم زود صميمی میشی و آدمرو تحريک میکنی!».
ژولی از کلمهبهکلمه حرفهای ونسان لذت میبرد: «بله. فکر میکنم همينطوره».
ونسان میگويد: «اونهايی که اونجا هستن، همه احمقاند».
ژولی کاملاً با گفتهاش موافق است و میگويد: «دقيقاً».
ـ از اونهايی هستن که دايم بايد خودشونو نشون بدن. بورژواهای خودنما! برک رو ديدی؟ مرتيکه احمق!
زن کاملاً با او همنظر است. آنها با زن طوری رفتار کردند که انگار او نامرئی است. حالا هرنظری که مخالف آنها باشد، باعث خوشحالی زن میشود و مثل اين است که انتقامش از آنها گرفته میشود. ونسان بهنظر او دوستداشتنیتر میآيد. يک مرد خوشقيافه، شاد و سرحال که مثل آنيکیها مدام به فکر اين نيست که خودی نشان بدهد.
ونسان میگويد:
ـ من دلم میخواد اينجا رو حسابی بههم بريزم…
چه خوب! مثل اينکه قرار است شورش کنند! ژولی لبخندی می زند و دلش میخواهد او را تشويق کند.
ونسان میگويد: «میرم برات يه ويسکی بيارم» و بعد از ميان سالن میگذرد و بهطرف بار میرود.
۲۲
در همين احوال، مسئول اجرای برنامه، پايان کنفرانس را اعلام میکند. حاضران با سروصدا از تالار کنفرانس بيرون میروند و سالن مجاور ناگهان از جمعيت پر میشود.
برک بهسمت محقق چک می رود و میگويد: «من سخت تحت تأثير…» و عمداً تظاهر به ترديد می کند تا نشان بدهد چقدر يافتن کلمه مناسب برای توصيف چنان سخنرانی که محقق چک ايراد کرد، دشوار است. «… شهادت دادن شما قرار گرفتم. ما چقدر زود فراموش میکنيم. میخواهم بگويم آنچه در کشور شما اتفاق افتاد مرا عميقاً متأثر کرد. شما افتخار اروپا بوديد، اروپايی که خود دليلی برای افتخار کردن ندارد». محقق چک به دستش حرکت مبهمی حاکی از فروتنی میدهد.
برک اينطور ادامه می دهد: « نه، شکستهنفسی نکنيد، جدی میگويم. شما، بله همين شما، روشنفکران کشورتان با بيانيههايتان مقاومت پيگيرانهای در برابر فشار کمونيستها از خودتان نشان داديد. جسارتی نشان داديد که ما بسياری مواقع فاقدش هستيم. شما نشان داديد که تشنه آزادی هستيد و من ابايی ندارم از اينکه بگويم ما بايد از آزادیطلبی نمونهوار شما درس بگيريم. راستی…»
با ادای کلمه اخير سعی میکند به گفتههايش چنان حالت خودمانی بدهد که انگار کاملاً باهم توافق دارند: «بوداپست شهر بینظيری است، شهری بسيار زنده و میخواهم تأکيد کنم بسيار اروپايی».
محقق چک مؤدبانه میگويد: «منظورتان پراگ است!».
جغرافيا! بازهم اين جغرافيای لعنتی! برک متوجه میشود که باز دستهگل به آب داده ولی خود را در مقابل بینزاکتی رفيقش نمیبازد: «البته پراگ، معلوم است که منظورم پراگ بود. ولی منظورم کراکوف، صوفيه، سنپترزبورگ هم هست. درواقع همه اين شهرهای شرقی که بهتازگی از يک بازداشتگاه عظيم رها شدهاند».
ـ لطفاً نگوييد بازداشتگاه. درست است که خيلیها مشاغلشان را از دست دادند، اما ما در بازداشتگاه نبوديم.
ـ دوست عزيز! هيچيک از شهرهای شرقی نبود که بازداشتگاه نداشتهباشد، حالا بازداشتگاه واقعی يا بازداشتگاه تمثيلی، فرقی نمیکند!
محقق چک يکبار ديگر اعتراض میکند و میگويد:
ـ و لطفاً نگوييد شهرهای شرقی، چون همانطور که میدانيد پراگ بهاندازه پاريس غربی است. دانشگاه کارل که در قرن چهاردهم توسط آلمانیها تأسيس شد نخستين دانشگاه امپراتوری مقدس رم بود. همانطور که حتماً خوب میدانيد، يان هوس که سلف لوتر و اصلاحگر کليسا و نيز مبتکر روشی برای املای صحيح بود در آنجا تدريس میکرد.
محقق چک چهاش شده؟ همهاش دارد حرفهای طرف صحبتش را، که ديگر نزديک است از کوره دربرود، تصحيح میکند. اما برک که بههرحال موفق میشود لحن گرم صدايش را حفظ کند میگويد: «همکار عزيز، اينکه شما از شرق میآييد نبايد باعث خجالتتان باشد. فرانسه بيشترين احساس همدردی را با شرق دارد. شما فقط مهاجرتی را که در قرن نوزده اتفاق افتاد بهخاطر بياوريد».
ـ در قرن نوزده از کشور ما مهاجرتی صورت نگرفت.
ـ پس ميکیيويچ را فراموش کردهايد؟ من واقعاً احساس غرور میکنم از اينکه او فرانسه را بهعنوان وطن دوم خود انتخاب کرد!
محقق چک يک بار ديگر میخواهد اعتراض کند:
ـ ولی ميکیيويچ که…
در همان لحظه ايماکولاتا وارد صحنه میشود. با دست به فيلمبردار علامت میدهد، محقق چک را کنار میزند، کنار برک مینشيند و خطاب بهاو میگويد:
ـ ژاک آلن برک،…
فيلمبردار، دوربين را روی شانهاش جابهجا میکند و میگويد: «يک لحظه صبر کنين».
ايماکولاتا ساکت میشود، به فيلمبردار نگاهی میاندازد و دوباره میگويد:
ـ ژاک آلن برک…
۲۳
يک ساعت قبل که چشم برک در سالن کنفرانس به ايماکولاتا و فيلمبردارش افتاد، کم مانده بود از شدت خشم فرياد بزند. اما حالا خشمی که ايماکولاتا سببش شدهبود در برابر عصبانيتی که محقق چک ايجاد کرد، به نظرش بیاهميت میآيد. حتی از اينکه ايماکولاتا باعث شد بتواند از دست آن بيگانه ايرادگير خلاص شود آنقدر ممنون است که به زن کمابيش لبخند هم میزند.
ايماکولاتا از برخورد او قوت قلب میگيرد و با خوشحالی و حالت خودمانی متظاهرانهای میگويد:
ـ ژاک آلن برک، شما در اين گردهمايی حشرهشناسها، خانوادهای که از قضا خودتان هم عضوی از آن هستيد، لحظات پرشور و احساسی را از سر گذرانديد…، و ضمن حرف زدن ميکروفون را جلوی دهان برک میگيرد.
برک مثل يک بچه مدرسهای جواب میدهد:
ـ بله. جمع ما افتخار ميزبانی يک حشرهشناس چک را دارد که بهجای پرداختن به کار خود، مجبور شده تمام عمرش را در زندان بگذراند. همه ما از حضور او در اين جمع بسيار متأثر شديم.
برای رقاص بودن، علاقه خشکوخالی کافی نيست. اين راهی است که وقتی در آن پا گذاشتی، ديگر نمیتوانی بهآسانی از آن بيرون بيايی. وقتی دوبرک پساز ناهار با بيماران ايدز باعث تحقير برک شد، برک به سومالی رفت. انگيزه او در اين کار فقط غرور بيشاز اندازه نبود بلکه او احساس میکرد که بايد قدم غلطی را که در رقص برداشته، تصحيح کند. حالا هم احساس میکند حرفهايش خيلی بیروح هستند. میداند که در اين ميان چيزی کم است، کمی شور و هيجان، چيزی پيشبينی نشده يا اتفاقی غير مترقبه. درست بههمين علت بهجای اينکه صحبتش را تمام کند، همينطور به حرف زدن ادامه می دهد تا بالاخره احساس میکند فکر جالبی دارد به سراغش میآيد:
ـ من میخواهم با استفاده از اين فرصت، پيشنهاد تأسيس اتحاديه حشرهشناسهای فرانسوی ـ چک را مطرح کنم.
خودش هم از اينکه يکهو چنين فکری به سرش زده تعجب میکند و درجا احساس میکند حالش خيلی بهتر است.
ـ من هماکنون داشتم با همکار چک خودم، در اين خصوص صحبت میکردم و او از اينکه اين اتحاديه بهنام يک شاعر در تبعيد، که در قرن گذشته زندگی میکرده، نامگذاری شود استقبال کرد. باشد که اين نام، سمبل دوستی ابدی ميان دو ملت باشد: ميکیيويچ. آدام ميکیيويچ. زندگی اين غزلسرای بزرگ يادآور اين است که آنچه ما انجام میدهيم، از شعر سرودن گرفته تا فعاليتهای علمی، همه اشکال مختلفی از طغيان است.
کلمه «طغيان» باعث میشود حسابی سرحال بيايد و سپس چنين ادامه می دهد: «زيرا انسان همواره در حال طغيان است». ديگر واقعاً حالت باشکوهی پيدا کرده و خودش هم اين نکته را میداند. رو به محقق چک میکند (برای لحظاتی تصوير محقق چک در کادر دوربين ديده میشود که سرش را تکان میدهد و انگار که دارد تأييد میکند) و میگويد: «اينطور نيست دوست من؟» و ادامه میدهد: «شما اين را با زندگی خود ثابت کرديد. با ازخودگذشتگیها و رنجهايتان. بله. شما بار ديگر نشان داديد که انسانی که شايسته نام انسان است، همواره بايد طغيان کند. بايد عليه ستم طغيان کند و اگر زمانی رسيد که ديگر در جهان ستمی باقی نبود…» مکث طولانی می کند، مکثی آنقدر طولانی و آنقدر مؤثر که تنها پونتوَن میتواند در اين زمينه حريفش بشود. سپس با صدای آهسته میگويد: «آنگاه بايد عليه شرايط انسانیای که خود انتخابشان نکرده، طغيان کند».
طغيان عليه شرايط انسانیای که خود انتخابشان نکردهايم. اين کلمات اخير، که اوج سخنرانی فیالبداههاش بودند خود او را هم به تعجب انداختند. واقعاً کلمات زيبايی بودند. کلماتی که وی را از سطح سخنران سياسی به سطحی ارتقاء میدادند که متعلق به بزرگترين سخنوران کشور بود: تنها کامو، مالرو يا سارتر قادر بودند چنين چيزهايی بنويسند.
ايماکولاتا راضی است. به فيلمبردار اشارهای میکند و فيلمبرداری را متوقف میکند. در اين موقع محقق چک بهطرف برک میرود و میگويد:
ـ حرفهايتان بسيار زيبا بود، واقعاً زيبا، اما من فقط میخواستم تذکر بدم که ميکیيويچ…
برک هميشه بعداز سخنرانیهايش حالتی شبيه به مستی دارد. او که خوب میدانست چه میخواسته بگويد، حرف محقق چک را قطع میکند، با لحن نيشدار و با صدای بلند میگويد:
ـ دوست عزيز، من هم مثل شما خوب میدانم که ميکیيويچ حشرهشناس نبود. درواقع خيلی بهندرت ممکن است پيش بيايد که يک شاعر، حشرهشناس هم باشد. درهرحال، علیرغم چنين نقصی، شاعر باعث افتخار بشريت است. همچنين اگر شما اجازه بفرماييد، حشرهشناس ها هم و ازجمله خود جنابعالی موجب افتخار بشريتاند.
صدای انفجار خندهای شديد، همه را خلاص میکند. درست مثل وقتی که فشار يکباره برداشته میشود و بخار متراکم سرانجام میتواند آزاد شود. درواقع از همان موقع که حشرهشناسها مطمئن شدند که اين مرد، در اثر هيجان شديد فراموش کرده سخنرانی کند، داشتند از زور خنده میمردند. حرفهای موذيانه برک آنها را از محظور اخلاقی که دچارش بودند خلاص کرد و حالا همه سرخوش و آزاد میخندند.
محقق چک احساس میکند که نه راه پس دارد و نه راه پيش. پس آن احترامی که همکارانش تا همين دو دقيقه پيش به او نشان میدادند چه شد؟ حالا برای چه میخندند؟ چطور به خودشان اجازه میدهند که بخندند؟ آيا فاصله تحسين و تحقير تا اين اندازه کم است؟ (اوه بله، دوست عزيز، بله). آيا حس همدردی انسان تا اين حد ضعيف و غير قابل اعتماد است؟ (البته، دوست عزيز، البته).
در همين موقع ايماکولاتا بهطرف برک میآيد. با دهان باز میخندد و بهنظر کمی مست میآيد:
ـ برک! برک! تو فوقالعادهای! مثل هميشه! اوه! من عاشق طنز تو هستم. البته اين طنز رو در مورد من هم بهکار بردهای! مدرسه رو يادت میآد؟ برک، برک، يادت میآد که منو ايماکولاتا صدا میزدی؟ پرنده شب که نمیذاشت بخوابی! که خوابت رو آشفته میکرد! ما بايد دوتايی يه فيلم درست کنيم، برای معرفی تو. مطمئنم تو کاملاً تصديق میکنی که فقط من حق درست کردن چنين فيلمی رو دارم.
صدای خنده حشرهشناسها، خندهای که بهبرکت درگيری برک با محقق چک ممکن شد، در گوش برک طنين میاندازد و سرش به دوران میافتد. در چنين حالتی او از شدت خودپسندی، دورانديشی را فراموش میکند و می تواند به کارهايی دست بزند که حتی خودش هم از آنها به وحشت میافتد. پس بياييد ما پيشاپيش او را بهخاطر کاری که حالا نيت انجام دادنش را دارد ببخشيم. بازوی ايماکولاتا را میگيرد و او را بهجايی دوراز چشم ديگران میبرد که گوشهای فضول نتوانند حرفهايش را بشنوند. آنوقت يواش در گوش او میگويد: پتياره! برو گمشو با اون همسايههای ديوونهات. گمشو پرنده شب، شبح، کابوس، خاطره حماقتهای من، تجسم سادهلوحی من، آشغال خاطرات من، شاش متعفن جوانی من…
زن گوش میکند و آنچه را که میشنود نمیخواهد باور کند. فکر میکند اين چيزهای وحشتناکی که دارد میشنود نه خطاب بهاو، بلکه خطاب به شخص ديگری گفته میشود و مرد فقط میخواهد رد گم کند، میخواهد حاضرين را گول بزند. فکر میکند آنچه مرد بهزبان میآورد، چيزی نيست جز فهرست کلماتی که او از درکشان عاجز است، لذا معصومانه و توأم با احتياط میگويد:
ـ برای چی اين حرفها رو داری بهمن میزنی؟ برای چی؟ من اينها رو چطور معنی کنم؟
ـ درست همون جور که من میگم معنیشون کن. دقيقاً همون جور. دقيقاً. پتياره رو پتياره، کابوس رو کابوس، آشغال رو آشغال و شاش رو شاش…
۲۴
ونسان همانطور که کنار بار ايستاده، شخص مورد تنفرش را زير نظر دارد. تمام آن ماجرا در فاصله دهمتری او اتفاق افتاد اما او از آن بگومگو چيزی نفهميد. با وجود اين ونسان از يک چيز مطمئن بود و آن اينکه برک دقيقاً همانطور بود که پونتوَن هميشه توصيفش میکرد: دلقک رسانههای جمعی، آدمی عوضی، کسی که دائم بايد ديده شود، يک رقاص. فقط بهخاطر حضور او در اين جمع بود که ناگهان يک گروه گزارشگر تلويزيونی به حشرهشناسها علاقمند شدهبودند. صرفاً به همين دليل. ونسان مراقب او و شيوه رقصش بود. میديد که چطور تمام مدت نگاهش به دوربين است، مراقب است که هميشه جلوتر از ديگران بايستد و حرکاتش آنقدر موزون باشند که توجه همه به او جلب شود. وقتی برک بازوی ايماکولاتا را میگيرد، ونسان ديگر طاقتش بهسر میرسد و فرياد میزند: «نگاه کنين! تنها آدم جالب برای اون همين خانمیيه که از طرف تلويزيون اومده! بازوی همکار خارجيش رو نگرفت، اصلاً برای همکاراش تره هم خورد نمیکنه، مخصوصاً اگه خارجی باشن. تنها ارباب اون تلويزيونه: تنها معشوقهاش، تنها همسرش. من شرط میبندم که همسر ديگهای نداره، شرط میبندم. توی دنيا آدمی بیعرضهتر از اون وجود نداره!». عجيب است که اينبار صدای ضعيف و زشت او بر صداهای ديگر غلبه میکند و همه آن را میشنوند. درواقع گاه اتفاق میافتد که حتی ضعيفترين صدا هم شنيده شود و آن زمانی است که کلمات نيشدار ادا میشوند. ونسان نظراتش را تشريح میکند. بههيجان میآيد، نيش میزند، درباره رقاص و پيمان او با فرشته حرف میزند و راضی از فصاحت کلامش، دمبهدم بر اغراق میافزايد، طوریکه انگار دارد با نردبانی بهسمت آسمان بالا میرود. جوانی عينکی که کتوشلوار به تن دارد، صبورانه به او گوش میدهد و مثل شکارچی که در کمين نشسته باشد، او را با دقت زير نظر دارد. وقتی ونسان زبانآوريش ته میکشد، او میگويد:
ـ آقای عزيز، ما نمیتونيم زمانی رو که در اون زندگی میکنيم خودمون انتخاب کنيم. همه ما زير نگاه دوربين تلويزيون زندگی میکنيم. ازاينپس اين ديگه جزو شرايط زندگی انسانه. حتی وقتی در حال جنگيم، در برابر چشمهای دوربين میجنگيم. وقتی میخوايم به اتفاقهايی که میافته اعتراض کنيم، به دوربين تلويزيون احتياج داريم تا ديگران صدامونو بشنون. با اون تعريفی که شما ارائه کردين، درواقع همه ما رقاص هستيم. من حتی میخوام اينطور بگم که همه ما يا رقاص هستيم، يا فراری از جنگ. آقای عزيز اميدوارم منو ببخشين ولی انگار شما از اينکه زمان به پيش میره متأسفين. پس به گذشته برگردين. مثلاً به قرن دوازدهم. ولی لابد اون موقع هم به وجود کليساها اعتراض میکنين و اونها رو به بربريت نو نسبت میدين. به گذشته دورتر از اون برگردين! به دوران عنترها! اونجا ديگه کمترين چيز نوی وجود نداره که شما رو تهديد کنه، اونجا شما بين همنوعان مقلدتون هستين، توی بهشت برين عنترها.
هيچچيز تحقيرآميزتر از اين نيست که آدم نتواند پاسخی تندوتيز برای حملهای چنين تندوتيز پيدا کند. ونسان جوابی ندارد که بدهد و در مقابل ريشخندها، بزدلانه از ميدان در میرود. نمیداند به کجا فرار کند اما ناگهان يادش میآيد که ژولی منتظرش است. محتوی گيلاسی را که در دست دارد و اصلاً به آن لب نزده، سر میکشد و گيلاس را روی پيشخوان میگذارد و دو گيلاس ويسکی ديگر میگيرد، يکی برای خودش و يکی برای ژولی.
۲۵
تصوير مردی که کتوشلوار بهتن داشت مانند خاری در روحش خليده و او از دست آن تصوير خلاصی ندارد. اينکه در چنين وضعيتی قرار است يک زن را هم اغوا کند، بيشتر مايه عذابش میشود. راستی با اين خاری که آزارش میدهد، چطور میتواند از عهده اغوا کردن زن بربيايد؟
زن متوجه حالت او میشود و میپرسد: کجا رفتی؟ فکر کردم ديگه برنمیگردی و منو اينجا تنها میگذاری.
ونسان متوجه میشود که زن بهاو علاقمند شده. خار ديگر چندان آزاردهنده نيست. سعی میکند خوشرو باشد اما زن همچنان مشکوک است:
ـ بس کن ديگه! تو مثل چند دقيقه قبل نيستی. با آشنايی برخورد کردی؟
ـ نه! نه!
ـ چرا! چرا! زنی رو ديدی! اگه میخوای پيش اون بری کاملاً آزادی که اين کار رو بکنی. من که تا همين نيم ساعت پيش اصلاً تو رو نمیشناختم، میتونم بعداز اين هم با تو کاری نداشتهباشم.
بهنظر میآيد بسيار غمگين است و برای يک مرد هيچ مرهمی بهاندازه غمی که او در يک زن برانگيخته، شفابخش نيست.
ـ نه باور کن، پای زنی در ميون نيس. يه نفر بود که دلش میخواست دعوا کنه. يه احمق غيرقابل تحمل که باهاش حرفم شد. همين بود و بس.
پساز گفتن اين جملات گونه ژولی را با چنان محبت و صداقتی نوازش میکند که شک او از بين میرود.
ـ ولی ونسان، با اينحال تو يه جور ديگه هستی.
ونسان میگويد: «بيا» و از زن میخواهد که باهم به کنار بار بروند. او میخواهد بهکمک ويسکیِ فراوان، خار را از روحش بيرون بکشد. آقای شيکپوش با آن کتوشلوار و جليقهاش، هنوز آنجاست و چند نفر ديگر هم همراهش هستند. دوروبر او هيچ زنی نيست. حضور ژولی، که رفتهرفته ونسان را دوستداشتنیتر میيابد، بهسود ونسان است. دو گيلاس ويسکی ديگر سفارش میدهد. يکی را به ژولی میدهد و ديگری را لاجرعه سر میکشد. بعد بهطرف زن خم میشود و میگويد: «اونجاست! اون احمق عينکی که کتوشلوار و جليقه پوشيده».
ـ اون؟ ولی ونسان، اين مرتيکه ارزششرو نداره که محل سگ هم بهش بذاری!
ـ راست میگی، اونو بدجوری کونش گذاشتن. مرتيکه بیکير، خايه تو تنبونش نداره!
ونسان پيش خودش فکر میکند که حضور ژولی بار شکستش را سبکتر میکند. پيروزی واقعی، آن چيزی که واقعاً بشود اسمش را پيروزی گذاشت، اين است که آدم در اين جمع حشرهشناسها، که بهطور فاجعهآميزی عاری از اروتيسم است، بتواند زود زنی را تور کند.
ژولی بارديگر میگويد: «يه آدم مزخرف، مزخرف، مزخرف. تموم شد و رفت».
ـ راست میگی. اگه من هم بيشتر از اين براش وقت تلف کنم، مثل اون خُل هستم.
پساز گفتن اين حرفها ونسان همانجا در کنار بار، جلوی چشم همه، لبهای ژولی را میبوسد.
اين اولين بوسه آنها است.
آندو سالن را ترک میکنند و به پارک میروند، دوری میزنند، میايستند و دوباره يکديگر را میبوسند. به نيمکتی در ميان چمنها میرسند و روی آن مینشينند. از دور صدای غرش امواج میآيد. هردو مجذوب شدهاند اما نمیدانند مجذوب چهچيز. من میدانم: رودخانه مادام «ت»، رودخانه شبهای عاشقانه او. از قعر زمان، سده لذتها برای ونسان پيامی خردمندانه دارد. انگار او پيام را دريافته است که میگويد:
ـ قديمها، توی قصرهايی مثل اين، مجالس عشقبازی گروهی ترتيب میدادن. منظورم قرن هژدهه. زمان مارکی دوساد. «فلسفه در اتاق پذيرايی زنان»(۱) رو خوندی؟
ـ نه.
ـ حتماً بايد بخونی. کتاب رو به تو امانت میدم. دو مرد و دو زن حين عشقبازی گروهی باهم صحبت میکنن.
ـ عجب!
ـ هر چهار نفر لخت هستن و همه همزمان باهم عشقبازی میکنن.
ـ عجب!
ـ خوشت میآد، مگه نه؟
ـ نمیدونم.
وقتی او میگويد «نمیدونم»، درواقع نمیگويد «نه». چنين جوابی، نمونه بسيار خوبی از رکگويی قابل تحسين، توأم با حجبی دوستداشتنی است.
بيرون کشيدن خار کار چندان آسانی نيست. میتوان به درد غلبه کرد، آن را پسزد، يا ناديدهاش گرفت، اما اين شيوهها را بهکار بستن خود محتاج رنج و تلاش بسيار است. اينکه ونسان اينقدر با شورواشتياق درباره ساد و مجالس عشقبازی گروهی او حرف میزند بيشتر بهنيت فراموش کردن توهين آن مرد عوضی است و کمتر بهمنظور کشاندن ژولی به ماجراهای خطرناک.
ـ چرا! خيلی هم خوب میدونی!
ونسان بعداز گفتن اين حرفها ژولی را در آغوش میگيرد و میبوسد.
ـ خوب میدونی که خوشت میآد!
ونسان دلش میخواهد جملهها و صحنههای بسياری از کتاب بینظير «فلسفه در اتاق پذيرايی زنان» را نقل کند.
از جا بلند میشوند و به قدم زدن ادامه میدهند. قرص کامل ماه از لابلای شاخوبرگ درختان خودنمايی میکند. ونسان به ژولی نگاه میکند و ناگهان سخت مسحور میشود: در نور رنگپريده، زن جوان زيبايی افسانهای پيدا کردهاست. مرد از زيبايی او حيرتزده میشود. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجهاش نشده بود. نوعی زيبايی ويژه، شکننده، دستنخورده و دستنايافتنی. در همان لحظه، و حتی خودش هم نمیداند چرا، سوراخ کون ژولی را در برابر چشمهايش میبيند. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل میگيرد و ونسان نمیتواند از آن خلاص بشود. سوراخ کون نجاتبخش! به برکت آن بالاخره (آه بالاخره!)، مرد عوضی که کتوشلوار بهتن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده میشود. کاری را که آنهمه گيلاس ويسکی از عهدهاش برنيامده بود، يک سوراخ کون در يک چشم بههم زدن انجام میدهد. ونسان ژولی را در آغوش میکشد، او را میبوسد، پستانهايش را نوازش میکند، زيبايی ناب و افسانهای او را تحسين میکند و در عينحال در تمام مدت، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل خود میبيند. بيشاز هرچيز دلش میخواهد به او بگويد: «من پستون تو رو نوازش میکنم اما به سوراخ کونت فکر میکنم». ولی نمیتواند بگويد. قادر نيست آن را به زبان بياورد. هرچه بيشتر به سوراخ کون فکر میکند، همان قدر ژولی را پريدهرنگتر، شفافتر و پریوشتر میبيند ولی هنوز نمیتواند آنچه را در سر دارد، بهصدای بلند بگويد.
26
ورا خواب است و من در کنار پنجره باز ايستادهام. دو نفر را میبينم که در اين شب مهتابی در پارک قدم میزنند.
ناگهان نفسکشيدنهای ورا تند و تندتر میشود. بهطرف تختش برمیگردم. میبينم حالودمی است که فرياد بزند. هيچوقت نديدهبودم که دچار کابوس بشود! در اين قصر چه اتفاقاتی دارد میافتد؟
بيدارش میکنم. با چشمانی گشاده و وحشتزده نگاهم میکند. بعد بريدهبريده، در حالتی شبيه به آدمهای تبدار میگويد: «من در همين هتل، تو يه راهروی دراز بودم. يهدفعه مردی از دور پيداش شد و بهطرفم حمله کرد. نزديکای دهمتری من بود که شروع به دادزدن کرد و باورت میشه؟ داشت بهزبان چکی حرف میزد! جملههای بیسروته میگفت: ميکیيويچ که چک نيست! ميکیيويچ لهستانی است! بعد با همان حالت تهديد کنندهاش نزديکتر اومد. چند متری بيشتر با من فاصله نداشت که تو بيدارم کردی».
به او میگويم: «معذرت میخوام! تو قربانی تخيلات من شدی».
ـ چطور؟
ـ مثل اينکه رؤياهای تو سطل آشغالی بوده که نوشتههای بيشاز حد مزخرفم را توش ريختهام.
ـ چه فکرهايی توی سر توست؟ يه داستان؟
سرم را بهعلامت تأييد تکان میدهم و او میگويد:
ـ تو بارها گفتهای که يهروز داستانی خواهی نوشت که حتی يک کلمه حرف جدی نداشتهباشه. چرندياتی برای لذت شخصی. نکنه وقتش رسيده؟ فقط میخوام به تو هشدار بدم که احتياط کن!
سرم را بازهم بيشتر تکان میدهم و او میگويد:
ـ يادت میآد مادرت چی گفت؟ صداش هنوز توی گوشم هست. انگار همين ديروز بود: «ميلانکو! اينقدر با همهچيز شوخی نکن! هيچکس منظورت رو نمیفهمه. همه رو از خودت میرنجونی و مردم از تو بيزار میشن». يادت میآد؟
ـ بله.
ـ بهتو اخطار میکنم. جدی بودن تو رو حفاظت میکرد. جدی نبودن يعنی لخت و برهنه جلوی گرگها وايستادن. و خوب میدونی که گرگها منتظرت هستن…
۲۷
در همين احوال محقق چک به اطاق خود میآيد. روحيهباخته و دلشکسته است. صدای خندههايی که بهدنبال طعنههای برک شنيده شد هنوز در گوشش طنينانداز است. هنوز يک معما برايش حلنشده باقی مانده: آيا واقعاً به همين سادگی میتوان از تحسين به تحقير تغيير موضع داد؟
من میپرسم پس چه شد آن بوسهای که «خبر تاريخی شکوهمند جهان» بر پيشانی او زدهبود؟
کسانی که با خبرهای تازه سروکار دارند، غالباً درباره اين نکته دچار اشتباه میشوند. آنها نمیدانند که صحنههای بازی تاريخ فقط در نخستين دقايق روشن میشوند. يک خبر تازه، نه در تمام طول مدت اتفاق، بلکه فقط در يک زمان کوتاه، درست در شروع اتفاق، تازه است.
آيا کودکان سوماليايی که ميليونها تماشاگر تلويزيون با اشتياق سرنوشتشان را دنبال میکردند، ديگر نمیميرند؟ چاقتر شدهاند يا لاغرتر؟ آيا کشوری بهنام سومالی هنوز وجود دارد؟ اصلاً چنين کشوری هيچوقت وجود داشتهاست؟ شايد سومالی فقط يک نام ساختگی باشد؟
طوری که از تاريخ معاصر حرف زده میشود به اين میماند که در کنسرتی بزرگ، صدوسیوهشت قطعه موسيقی بتهوون پشت سرهم اجرا شود، منتها فقط هشت ميزان اولشان نواخته شود. اگر چنين کنسرتی ده سال پياپی تکرار شود، سرانجام به نواختن نخستين نت از هر قطعه منجر خواهد شد. يعنی کنسرت میشود صدوسیوهشت نت که يک ملودی را میسازند. پساز گذشت بيست سال، تمام موسيقی بتهوون در يک نوای کشدار و زير، شبيه به آن نوای بسيار زير و پايانناپذير که او در نخستين روز کر شدنش میشنيد، خلاصه خواهد شد.
محقق چک در افکار ناخوش دستوپا میزند و انگار برای تسکين خود، ناگهان يادش میآيد که از روزگار کار قهرمانانهاش بهعنوان کارگر ساختمان، که همه میخواهند فراموش کنند، يادگاری مشخص و ملموس برايش باقی مانده: ماهيچههای پرتوان.
لبخندی رضايتمندانه بر چهرهاش نقش میبندد چون او اطمينان دارد که هيچکدام از شرکتکنندگان در کنفرانس عضلاتی مانند او ندارند.
میخواهيد باور کنيد يا نکنيد، اما اين فکر بهظاهر خندهآور واقعاً او را سرحال میآورد. کتش را بهکناری میاندازد و روی زمين به شکم دراز میکشد و شنا میرود. بيستوشش بار شنا میرود و حالا از خودش راضی است.
زمانی را بهياد میآورد که او و کارگران ساختمانی همکارش، بعداز تمام شدن کار روزانه، در آبگيری در پشت محل کار آبتنی میکردند. راستش را بخواهيد او در آن زمان خود را بهمراتب سعادتمندتر از امروزش در آن قصر احساس میکرد. کارگرها او را اينشتين صدا میزدند و دوستش داشتند.
ناگهان فکری احمقانه بهسرش میزند (البته متوجه احمقانه بودن فکرش هست، با اينحال از آن خوشش میآيد) و آن اينکه برود و در استخر زيبای هتل کمی شنا کند. با خوشحالی و نيز خودپسندی عريان، دلش میخواهد بدن خود را در اين کشور سطح بالا و با فرهنگ که در عينحال پر از موذیگری هم هست، به اين روشنفکران لاغر اندام نشان دهد. خوشبختانه از پراگ که میآمد، مايويش را (که هميشه با خود دارد) همراه آورده است. مايو را میپوشد و در آينه بدن نيمبرهنه خود را تماشا میکند. بازوهايش را خم میکند و ماهيچههايش برجسته میشوند. باخودش میگويد: «اگه کسی بخواد منکر گذشته من بشه، اين ماهيچهها رو چی میگه، اينا رو که ديگه نمیشه زيرش زد». هيکل خود را مجسم میکند که به دور استخر میگردد و به فرانسویها نشان میدهد که يک ارزش اساسی وجود دارد: کمال جسمانی، و او از داشتن اين کمال به خود میبالد، حال آنکه آنها از آن کمترين بهرهای نبردهاند. بعد فکر میکند که نيمه برهنه رد شدن از راهروهای هتل چندان مناسب نيست، اين است که بلوزی به تن میکند. پس پاها چی؟ پابرهنه رفتن به نظرش همانقدر عجيب میآيد که کفش بهپا داشتن. بالاخره تصميم میگيرد فقط جوراب بهپا کند. بار ديگر در آينه به خودش و لباسهايی که بهتن دارد نگاه میکند. بار ديگر غم او با غرورش درهم میآميزد و اعتماد به نفسش را باز میيابد.
۲۸
سوراخ کون. میتوان برايش نامهای ديگریهم بهکار برد. بهعنوان مثال میتوان مانند آپولينر گفت نهمين سوراخ بدن. از شعری که او برای سوراخهای نهگانه بدن زن سروده دو روايت مختلف وجود دارد. روايت نخستين در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامهای از سنگر به معشوقهاش لو فرستاده شد. روايت دوم را او بهتاريخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه ديگرش مادلن فرستاد. در اين اشعار که هردو زيبا هستند گرچه تصاوير متفاوتی بهکار رفته، اما ساختمان يکی است، يعنی هريک از بندهای شعر به يکی از سوراخهای بدن محبوب اختصاص داده شده: يک چشم، چشم دوم، يک گوش، گوش دوم، سوراخ راست بينی، سوراخ چپ بينی، دهان و سپس در شعری که برای لو فرستاده شده «سوراخ نشيمنگاه» و آنگاه سوراخ نهم، فرج. اما در شعر ديگر، آنکه برای مادلن فرستاده شد، در آخر شعر سوراخها بهطرز جالبی جابهجا میشوند. فرج به جايگاه ششم تنزل پيدا میکند و سوراخ کون که گشايشی در ميان «دو کوه مرواريد» است، مقام نهم را داراست و بهعنوان «بسی اسرارآميزتر از آنيکیها»، دری بهسوی «شعبدهبازیهايی که هيچکس جرأت ندارد دربارهشان سخن بگويد» و «دريچه برين» وصف میشود.
من بهآن چهار ماه و دو روز اختلاف زمانی بين دو شعر فکر میکنم. چهار ماهی که آپولينر در سنگر نشستهبود و غرق در تخيلات شهوانی بود تا اينکه تغييری در ديدش پديد آمد و ناگهان کشف کرد که سوراخ کون چنان جای شگفتانگيزی است که تمام انرژی هستهای برهنگی در آن متمرکز شدهاست. مسلم است که فرج اهميت دارد (مگر کسی جرأت میکند منکرش بشود؟)، اما اهميت آن بيشتر جنبه رسمی دارد. نقطهای است ثبتشده، طبقهبندیشده، کنترل شده، تفسير شده، تشريح شده، آزمايش شده، بازرسی شده، تجليل شده و ستوده. فرج تقاطع شلوغی است که محل برخورد بشريت پر قيلوقال است. تونلی است که نسلها يکی پساز ديگری از آن میگذرند. فقط احمقها ممکن است باور کنند که چنين جايی، که درواقع «عمومیترين» جا است، میتواند محرمانه باشد. تنها جای واقعاً محرمانه، که آنقدر ممنوع است که حتی فيلمهای پورنو هم از آن رو بر میگردانند، سوراخ کون است. دريچه برين. برين از آن رو که از همه اسرارآميزتر و نهانیتر است. زير آسمانی که از آن گلوله میباريد، چهار ماه طول کشيد تا آپولينر به چنين بينشی برسد، درحالیکه برای ونسان تنها يک بار قدمزدن با ژولی در مهتاب، که در آن ژولی انگار شفاف شدهبود، کافی بود تا بههمان نکته پی ببرد.
۲۹
چقدر سخت است که انسان فقط يک حرف برای گفتن داشتهباشد و آن را هم نتواند بيان کند. ونسان هيچوقت نتوانست «سوراخ کون» را بهزبان بياورد و اين حرف ناگفته دهان بندی است که او را لال کردهاست. به آسمان نگاه میکند. انگار که آنجا در پی کمک میگردد. آسمان گويا نگاهش را میخواند و بهاو طبع شعر ارزانی میدارد:
ـ نگاه کن! ماه مثل سوراخ کونی در ميون آسمونه!
ونسان پساز گفتن اين حرف به ژولی نگاه میکند. ژولی شفاف و مهربان لبخند میزند و میگويد: «آره»، چون او از يک ساعت پيش آماده است که هرچه را که از دهان ونسان بيرون میآيد تحسين کند.
ونسان «آره» را میشنود و دلش میخواهد باز بيشتر بشنود. ژولی مثل يک فرشته محجوب است و ونسان دلش میخواهد که او هم بگويد «سوراخ کون». دلش میخواهد دهان او را وقتیکه آن را بر زبان میآورد ببيند! آه که چقدر دلش میخواهد! دلش میخواهد به او بگويد هرچه من میگويم تکرار کن: سوراخ کون، سوراخ کون، سوراخ کون، اما جرأت نمیکند. درعوض به گير کلمات سنجيده میافتد و در استعاره خود غرق میشود: «همان سوراخ کونی که از آن نوری رنگپريده برمیتابد و رودههای جهان را روشن میسازد». بعد با دستش بهطرف ماه اشاره میکند و میگويد: «بهپيش! بهسوی سوراخ کون ابديت».
من از اظهار نظر مختصری درباره بديههسرايی ونسان نمیتوانم خودداری کنم: او با اين شيفتگی علنیاش نسبت به سوراخ کون، میخواهد رابطه نزديک خود را با قرن هژده، ساد و تمام گروه ليبرتینيستها نشان بدهد. اما از آنجا که او قدرت کافی ندارد تا اين شيفتگی را کاملاً آزادانه نشان دهد، از ميراثی ديگر و بهکلی متفاوت يا حتی شايد بشود گفت متضاد، که ريشه در قرن بعدی دارد کمک میگيرد. خلاصه اينکه او شيفتگی زيبای ليبرتینيستی خود را مگر بهکمک شعر يا استعاره نمیتواند بيان کند. با اين کار او روح ليبرتینيستی را فدای روح شاعرانه میکند و سوراخ کون را از بدن زن وامیگيرد و در آسمان مینشاند.
آخ که ديدن اين جابهجايی چقدر تأسفانگيز و دشوار است. من که چندشم میشود در اين راه ونسان را دنبال کنم. او درست مثل مگسی که به شيره چسبناک بچسبد، در اين استعاره خود بهدام میافتد و گرفتار میشود. يک بار ديگر فرياد میزند: «سوراخ کون آسمان مانند چشم دوربين عکاسی خداوند است».
ژولی انگار متوجه میشود که پرتوپلاهای شاعرانه ونسان ديگر نبايد بيشاز اين ادامه پيدا کند پس به سالن که در حصار پنجرههای عظيم، در نور شناور است اشاره میکند، گفته او را قطع میکند و میگويد: «ديگه تقريباً همه رفتهان».
به داخل ساختمان برمیگردند. بله. دور ميز بيشاز چند نفر باقی نماندهاند. آن مرد عوضی کتوشلوارپوش هم ناپديد شده. اما غيبت او چنان برای ونسان محسوس است که بار ديگر صدای سرد و موذی او و بهدنبالش خندههای دوستانش را میشنود. بار ديگر احساس شرمندگی میکند. آخر چرا آنطور جا زد؟ چرا به آن شکل ترحمانگيز سکوت کرد؟ سعی میکند آن فکر را از سرش بيرون کند اما موفق نمیشود. يکبار ديگر میشنود که مرد گفت: «همه ما زير نگاه دوربين تلويزيون زندگی میکنيم. از اينپس اين جزو شرايط زندگی انسانه…».
او ژولی را فراموش میکند و پاک گرفتار اين دو جمله میشود. چقدر عجيب! استدلال آن مرد عوضی خيلی شبيه به همان فکری است که ونسان خود بهتازگی در بحث با پونتوَن مطرح کرد: «اگر بنا باشد در مورد يک اختلاف علنی نظر بدهی، چطور خواهی توانست در اين زمانه از عهده بربيايی بدون آنکه خودت رقاص بشوی يا رقاص بهنظر بيايی؟».
آيا بههمين علت بود که آن مرد شيکپوش باعث شد اعتماد بهنفس او آنقدر ضعيف شود؟ آيا گفتههای وی آنقدر به ونسان نزديک بود که امکان حمله به او را از ونسان سلب کرد؟ آيا همه ما گرفتار يک دام هستيم و همه ما به يکسان در حيرتيم از اينکه جهان زير پايمان به ناگهان به صحنهای تبديل شده که هيچ راه خروجی ندارد؟ پس آيا در حقيقت طرز فکر ونسان با آن مرد عوضی تفاوت چندانی ندارد؟
ديگر بس است. چنين چيزی امکان ندارد! ونسان برک را تحقير میکند، آن مرد عوضی را هم تحقير میکند و تحقير او به همه تفسيرهايی که آن مرد ممکن است ارائه بدهد، میچربد. به خودش فشار میآورد تا چيزی را که مايه تمايز خودش از آنها است بيابد، تا اينکه عاقبت کشف میکند. آنها مثل گداهای بدبخت، از هرچه که بهعنوان شرايط انسانی به ايشان تحميل شده، خوشحال میشوند. رقاصهايی هستند که از رقاص بودن خود راضیاند. در حالیکه ونسان، گرچه میداند راه گريزی وجود ندارد، باز میخواهد ناسازگاریاش با اين جهان را اعلام کند. آنوقت يکباره جوابی را که میبايد همانموقع تحويل آن مردک شيکپوش میداد پيدا میکند: «اگر زندگی کردن در مقابل دوربين تلويزيون جزو زندگی ما شده، من عليه آن شورش میکنم چون اينجور زندگی رو من انتخاب نکردهام!».
بله، پاسخ درست همين است! پس بهطرف ژولی خم میشود و بدون کلمهای توضيح میگويد: «تنها راهی که برای ما باقی مونده اينه که عليه اون شرايط انسانی که خودمون انتخابشون نکردهايم، شورش کنيم».
ژولی که ديگر به پراکندهگويیهای ونسان عادت کرده و اين گفته هم بهنظرش خيلی جالب میآيد، در جواب با صدای هيجانزده میگويد: «بديهیيه» و انگار که کلمه شورش او را از انرژی جوشانی لبريز کردهباشد، میگويد: «بيا دوتايی بريم بالا توی اتاق تو».
بار ديگر آن مرد عوضی از فکر ونسان بيرون میرود. به ژولی نگاه میکند و از آنچه او هماکنون بر زبان آورده شگفتزده میشود.
خود ژولی هم همانقدر حيرتزده است. هنوز چند نفر از کسانی که ژولی پيشاز آشنايی با ونسان در جمعشان نشسته بود، کنار بار ايستادهاند. آنها با وی طوری رفتار کردند که انگار او وجود ندارد. ژولی خود را توهينشده احساس کرد. اما حالا خود را در مقابلشان بسيار قوی و آسيبناپذير میيابد. او ديگر بههيچوجه تحت تأثيرشان نيست. ژولی به برکت خواست و اراده خودش، به برکت جسارت خودش، شبی عاشقانه در پيش دارد. او خود را بسيار غنی، خوشاقبال و خيلی قویتر از آنهايی که آنجا ايستادهاند احساس میکند. ژولی آهسته در گوش ونسان میگويد: «همه اينها بی کير هستن!». میداند که اين حرف را ونسان قبلاً زده بود و حالا که او تکرارش میکند با اين نيت است که به مرد بفهماند من مال تو و فقط مال تو هستم.
ونسان ديگر دارد از شدت خوشحالی منفجر میشود. حالا او میتواند صاحب زيبای سوراخ کون را يکراست به اتاقش ببرد، اما انگار از جايی دور، فرمانی به او میرسد و او احساس میکند قبل از رفتن بايد آنجا را بههم بريزد.
سوراخ کون، آن عشقبازی که در پيش دارد، حرفهای تهوعآور آن مرد عوضی، سايه پونتوَن که همانند تروتسکی از ستادش در پاريس در حال رهبری اوضاعی پرآشوب و متلاطم است و يک سرگشتگی بیمانند، همه دست به دست هم دادهاند تا ونسان را در يک حالت نشئگی فرو ببرند.
ونسان به ژولی میگويد: «بيا تنی به آب بزنيم» و با دو از پلهها به سمت استخر پايين میرود. هيچکس در استخر نيست. استخر برای ناظرانی که از طبقه بالا به آن نگاه کنند درست مثل صحنه تئاتر است. دکمههای پيراهنش را باز میکند. ژولی بهطرفش میدود.
ونسان دوباره میگويد: «بيا تنی به آب بزنيم». شلوارش را پايين میکشد و به ژولی میگويد: «لباستو دربيار!».
۳۰
برک آن حرفهای خشن خطاب به ايماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد، طوری که حتی کسانی که در نزديکیشان بودند هم نفهميدند که مقابل چشمانشان چه حادثهای دارد اتفاق میافتد. ايماکولاتا آنقدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هيچ اتفاقی نيافتاده. بعداز رفتن برک، او هم از پلهها بالا رفت و ابتدا پساز آنکه در راهروهای خلوت که به اتاقها منتهی میشدند، تنها ماند، متوجه شد که قادر نيست روی پاهايش بايستد.
نيمساعت بعد، فيلمبردار بیخبر از همهجا به اتاق مشترکشان وارد شد و ديد ايماکولاتا روی تخت بهشکم افتادهاست.
ـ چیشده؟
زن به او جوابی نداد.
مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت. زن طوری دست او را پس زد که انگار میخواهد ماری را از خودش دور کند.
ـ ولی آخه چی شده؟
مرد چندين بار ديگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اينکه زن بالاخره گفت:
ـ لطفاً برو قرقره کن. من ديگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم.
نفس مرد بدبو نبود. هميشه همهجای بدنش تميز بود و هميشه هم بوی صابون میداد، برای همين میدانست که زن دروغ میگويد. با اينهمه به حمام رفت و کاری را که زن خواستهبود انجام داد.
گفته ايماکولاتا راجع به بوی بد دهان درواقع بیمناسبت نبود و علتش خاطره نزديکی بود که او بهسرعت از ذهنش دور کردهبود ولی حالا يکهو سر برآوردهبود: خاطره نفس بدبوی برک. آن موقع که او دلشکسته به حرفهای تند برک گوش میداد در چنان حالی نبود که بتواند به نفس بدبوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش، بهجای او آن بوی نامطبوع را احساس کرد و حتی از آن نتيجه گرفت که مردی با نفسی چنين بدبو نمیتواند معشوقهای داشته باشد. هيچکس نمیتواند اين بوی بد را تحمل کند. هرکسی در چنين موقعيتی سعی میکرد به او بفهماند که دهانش بوی بد میدهد و بايد برای آن چارهای بيانديشد. حين شنيدن حرفهای درشت برک، ايماکولاتا انگار اين اظهارنظر بیصدا را هم شنيد و از آن غرق شادی و اميد شد چون فهميد که برک، با وجود تمام زنان زيبا و زيرکی که دورش را گرفتهاند، ديگر خيلی وقت است ماجرای رمانتيکی نداشته و ديگر کسی در کنار او در رختخوابش نمیخوابد.
همان موقع که فيلمبردار، مردی هم رمانتيک و هم اهل عمل، مشغول قرقره کردن بود، پيش خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فروخواباندن خشم زن همراهش اين است که هرچه زودتر با او عشقبازی کند. پس در حمام پيژامهاش را پوشيد و رفت با کمی ترديد روی تخت کنار زن نشست.
ديگر جرأت ندارد به او دست بزند اما يکبار ديگر هم میپرسد: «موضوع از چه قراره؟». زن با هشياری تمام جواب میدهد: «اگه چيزی غيراز اين جمله احمقانه نداری که بگی، بهتره از خير حرفزدن با تو بگذرم، چون فايدهای نداره».
زن بلند میشود و بهطرف کمد لباس میرود. آن را باز میکند و به پيراهنهای معدودی که در آن آويزان است نظر میاندازد. لباسها او را وسوسه میکنند و ميلی مبهم و در عينحال قوی در او برمیانگيزند که از ميدان بهدر نرود و صحنه را خالی نگذارد؛ که باز خطههای حقارت را زير پا بگذارد؛ که شکست خود را نپذيرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خوردهباشد، باخت خود را به نمايش بزرگی تبديل کند که در آن زيبايی ناديده گرفتهاش و غرور سرکشش مجال ظهور يابد.
مرد میپرسد: «چکار داری میکنی؟ کجا میخوای بری؟».
ـ هيچ فرقی نمیکنه. مهم اينه که با تو تنها نمونم.
ـ آخه به من بگو موضوع چيه؟
ايماکولاتا دارد پيراهنها را تماشا میکند و پيش خود فکر میکند: «دفعه هفتم» و مطمئن است که اشتباه حساب نکرده.
فيلمبردار که تصميم گرفته بدخلقی زن را ناديده بگيرد میگويد: «تو واقعاً محشر بودی. عجب کار درستی کرديم که اينجا اومديم. نقشههای تو راجع به کار با برک درست پيش رفته. من يه بطر شامپانی سفارش دادهام که به اتاق بيارن».
ـ تو میتونی هرچی دلت خواست، با هرکی دلت خواست، بنوشی.
ـ آخه بگو ببينم موضوع چيه؟
ـ اين هفتمين بار بود. من ديگه با تو کاری ندارم. تا ابد. من از بوی دهنت خسته شدهام. تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمیخوام. تو برای من مايه رسوايی، شرم و تحقير هستی. من از تو منزجرم. اينها رو بايد بگم. رک و پوستکنده و بدون شک و ترديد. اين داستان رو که هيچ عاقبتی نداره نبايد بيشتر از اين کش داد.
زن در مقابل درهای باز کمد ايستاده است. پشت به فيلمبردار دارد. آرام و شمرده و با صدای آهسته حرف میزند. سپس شروع به درآوردن لباسهايش میکند.
۳۱
اولين بار است که او اينطور بدون خجالت و با حالتی نمايشی و بیتفاوت در مقابل او لخت میشود. اينطور لخت شدن او معنايش اين است که: برايم اهميت ندارد، حتی ذرهای اهميت ندارد، که تو در مقابلم ايستادهباشی. برايم مثل يک سگ يا يک موش هستی. نگاههای تو در تن من هيچ واکنشی بر نمیانگيزند. برای من فرقی نمیکند که در برابر تو مشغول انجام چه کاری هستم. حتی میتوانم ناپسندترين کارها را هم پيش چشم تو انجام بدهم: میتوانم استفراغ کنم، گوشهايم يا پايينتنهام را بشويم، جلق بزنم و يا بشاشم. تو برای من بیچشم، بیگوش و بیسر هستی. بیتفاوتی پرغرور من مثل پوششی است که باعث میشود من در مقابل تو آزادی کامل داشتهباشم و ذرهای خجالت نکشم.
فيلمبردار میبيند که تن معشوقهاش کاملاً تغيير کردهاست. اين تن که تا آن موقع آنقدر ساده و آسان مال او بود، انگار حالا در برابر او مانند يک پيکره يونانی به روی يک سکوی صدمتری، قد میکشد. کششی شديد در مرد پيدا میشود. کششی عجيب که نمود احساسی ندارد، ولی سر او را، و فقط سر او را، پر کردهاست. کششی شبيه به يک جاذبه ذهنی، يک جنون اسرارآميز و علم به اين که درست همين تن و نه هيچ تن ديگری زندگی او را، تمام زندگی او را در اختيار خود خواهد گرفت.
زن احساس میکند که مرد چطور تحت تأثير قرار گرفته و نگاهش به پوست او ميخکوب شده. احساس سرما مانند موجی از درونش سر بلند میکند و او را شگفتزده میکند، چون پيشتر هرگز چنين موجی را احساس نکردهبود. موج سرما وجود دارد، همانطور که موج گرما، موج خشم و موج اشتياق هم وجود دارد. آخر اين سرما واقعاً نوعی اشتياق هم هست؛ انگار محبوب فيلمبردار بودن و طردشدن از جانب برک، دو وجه نفرينی هستند که او میخواهد از آن رهايی يابد. انگار طردشدن از جانب برک برای اين بوده که او دوباره در آغوش معشوق معموليش بيافتد، پس تنها چارهاش ابراز تنفر تمام و کمال نسبت به اين معشوق است. به همين جهت است که زن با چنان برافروختگی او را از خود طرد میکند و میخواهد او را به موش تبديل کند، موش را به عنکبوت، عنکبوت را به مگسی که توسط عنکبوت ديگری بلعيده میشود.
حالا ديگر زن لباسش را عوض کرده و پيراهن سفيدرنگی پوشيده. تصميم گرفته به طبقه پايين برود و خود را به برک و ديگران نشان دهد. خوشحال است که پيراهن سفيدی با خود بههمراه دارد، سفيد مثل پيراهن عروس. آخر احساس بخصوصی دارد. انگار میخواهد به عروسی برود. يک عروسی که چيزی در آن متفاوت است. غمانگيز و بدون داماد است. زن در پشت پيراهن سفيدش زخمی دارد، جراحتی ناشی از بیعدالتی، و او احساس میکند آن زخم باعث شده که او عظمت بيشتری بيابد و زيباتر شود. همانطور که شخصيتهای يک تراژدی پساز گذشت حادثهای بر آنها، زيباتر میشوند. بهطرف در میرود و میداند که ديگری مثل يک سگ باوفا، همانطور پيژاما بهتن، از پیاش خواهد آمد. زن دلش میخواهد که آندو درست بههمان وضع در قصر بگردند، زوجی که هيچ تناسبی ميانشان نيست، مانند ملکهای که تولهسگی دنبالش میدود.
۳۲
اما کسی که او به سگ تبديلش کرده، سخت موجب تعجب زن میشود. مرد با قامت راست در مقابل در ايستاده و عصبانی بهنظر میآيد. حالا ديگر هيچ اثری از تسليم در او ديده نمیشود. ميلی آميخته با يأس او را به ايستادگی در برابر اين موجود زيبا که آنطور بیرحمانه و غير منصفانه او را تحقير کردهاست، وادار میکند. آنقدر گستاخ نيست که به او سيلی بزند، کتکش بزند، روی تخت پرتش کند و به او تجاوز نمايد. اما درست به همين دليل، بازهم بيشتر دلش میخواهد که عمل غير قابل جبرانی انجام دهد، عملی بشدت مبتذل يا خشونتآميز.
زن مجبور میشود در مقابل در توقف کند.
ـ بذار رد شم!
ـ نمیذارم بری!
ـ تو ديگه برای من وجود نداری.
ـ چطور من ديگه برای تو وجود ندارم؟
ـ من ديگه تو رو نمیشناسم!
ـ پس تو ديگه منو نمیشناسی؟
مرد خنده تشنجآميزی سر میدهد. صدايش را بلندتر میکند و میگويد:
ـ همين امروز صبح من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم با من اينطور حرف بزنی! اجازه نمیدم همچو کلماتی بهکار ببری!
ـ همين امروز صبح تو دقيقاً گفتی: منو بکن! بکن! بکن!
ـ اون تا موقعی بود که من هنوز دوستت داشتم.
سپس زن با کمی شرمندگی اضافه کرد:
ـ اما حالا اينجور کلمات خيلی مبتذلاند.
مرد فرياد میزند: با وجود اين من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم!
ـ همين ديشب هم کردمت، کردمت، کردمت!
ـ بس کن!
ـ چطوره که تو صبح تحمل تن منو داری اما شب نه؟
ـ تو خوب میدونی که من از همه چيزای مبتذل بدم میآد.
ـ به من چه که تو از چی بدت میآد! پتياره!
کاش مرد درست اين کلمه آخر را بهزبان نياوردهبود! همان کلمهای که برک هم به او گفتهبود. زن فرياد میزند:
ـ من از هرچيز مبتذلی حالم بههم میخوره. از تو هم حالم بههم میخوره!
مرد هم بهنوبه خود فرياد میزند:
ـ پس تو به کسی که از اون حالت بههم میخوره دادی! وقتی زن به يه مرد که از اون حالش بههم میخوره بده، چيزی نيس جز پتياره، پتياره، پتياره!
فيلمبردار رفتهرفته بددهانتر میشود و بهنظر میآيد که ايماکولاتا ترسيده است. ترسيده؟ آيا واقعاً او از مرد ترسيده؟ من فکر نمیکنم. او ته دلش میداند که نبايد اين سرکشی را از آنچه واقعاً هست جدیتر بگيرد. میداند که فيلمبردار بزدل است و هنوز هم در اين مورد کاملاً مطمئن است. او میداند که اگر مرد به او فحش میدهد برای اين است که میخواهد صدايش شنيده شود، خودش ديده شود و مورد توجه قرار گيرد. او اگر فحش میدهد برای اين است که ضعيف است و بهجای عضلاتش فقط به کلمات زشت میتواند متوسل شود، کلماتی که بتوانند خشمش را بيان کنند. اگر زن تا آن حد نسبت به او بیعلاقه نبود، اين انفجار ناشی از ضعف علاج ناپذير، ترحمش را جلب میکرد. اما زن بهجای ترحم، میخواهد که باز بيشتر برنجاندش. درست به همين علت تصميم میگيرد که تمام گفتههای او را بهخود بگيرد، فحشهای او را باور کند و بترسد. درست به همين دليل با نگاهی که میبايد نمايانگر ترس باشد، خيره به مرد نگاه میکند.
مرد ترس را در چهره ايماکولاتا میبيند و جرأتش بيشتر میشود، آخر معمولاً اوست که میترسد، کوتاه میآيد و معذرت میخواهد. اما حالا که او قدرت و خشم خود را نشان میدهد، اينبار زن است که ناگهان از ترس میلرزد. او فکر میکند حالا است که ايماکولاتا به ضعف خود اعتراف کند و تسليم بشود، پس صدايش را بلندتر میکند و مزخرفات خشن و بیمعنی خود را فرياد میزند. بیچاره نمیداند که درواقع در تمام مدت او بازيچه زن بوده است و زن هدايتش کرده است، حتی درست همان موقعی که تصور میکرد در اثر خشم خود، قدرت و آزاديش را باز يافتهاست.
ـ تو منو میترسونی. وحشتناکی! خشنی!
مرد بيچاره نمیداند که اين اتهامی است که هرگز پاک نخواهد شد و او، مرد بیآزاری که هرگز حرف زور نزده، يکباره و برای هميشه متجاوز قلمداد خواهد شد.
زن يکبار ديگر میگويد: «تو منو میترسونی» و مرد را پس میزند و بيرون میرود. مرد میگذارد زن رد بشود و خود بهدنبالش میرود. مثل تولهسگی که بهدنبال ملکهای بدود.
۳۳
برهنگی. من بريده نشريه «نوول اوبزرواتور» شماره ماه اکتبر سال ۱۹۹۳، درباره يک نظرخواهی را نگه داشتهام. هزارودويست نفر که خود را چپ میدانند، فهرستی شامل دويستوده کلمه دريافت کردند و میبايست از ميان اين کلمات، آنهايی را که برايشان جذاب يا جالب بود؛ کلماتی را که توجهشان را جلب میکرد و نسبت به آنها حساس بودند، مشخص میکردند. چند سال پيشتر هم نظرخواهی مشابهی انجام شدهبود. آن زمان از بين دويستوده کلمهای که هواداران چپ دريافت کرده بودند، ۱۸ کلمه از طرف همه انتخاب شدهبودند و میشد نتيجه گرفت که آنها حس مشترکی نسبت به آن کلمات دارند. در نظرخواهی دوم، کلمات انتخابشده مشترک فقط سهتا بودند. آيا هواداران چپ فقط در مورد سه کلمه توافق نظر دارند؟ آه چه تنزلی و چه زوالی! آن سه کلمه کدامها هستند؟ گوش کنيد: قيام، سرخ، برهنگی. قيام و سرخ بهخودیخود گويا هستند. اما اينکه بهجز آن دو، فقط کلمه برهنگی قلب هواداران چپ را به تپش وامیدارد، اينکه ديگر تنها برهنگی ميراث نمونهوار و مشترک آنهاست، باعث تعجب میشود. آيا اين تمام چيزی است که دويست سال تاريخ درخشان، که با انقلاب فرانسه به گونهای باشکوه آغاز شد، از خود بهيادگار گذاشته؟ آيا ميراث روبسپير، دانتون، ژورس، رزا لوکزامبورگ، لنين، گرامشی، آراگون و چهگوارا فقط همين است؟ برهنگی؟ شکم برهنه، دول برهنه، باسن برهنه؟ آيا پساز گذشت اينهمه سال، اين تنها بيرقی است که آخرين بازماندگان چپ با گرد آمدن در زير آن میتوانند وانمود کنند که گذر شکوهمندشان از خلال قرنها ادامه دارد؟
اما چرا درست کلمه برهنگی؟ مگر اين کلمه که همه طرفداران چپ در فهرستی که مؤسسه نظرخواهی برايشان ارسال کردهبود انتخاب کردند، برای آنها چه مفهومی داشت؟ يادم میآيد که در دهه هفتاد هواداران چپ در يک راهپيمايی برای نشاندادن خشم خود عليه چيزی (عليه نيروگاه هستهای، جنگ، قدرت پول و يا نمیدانم چه چيز ديگر) برهنه و دادوفرياد کنان، در خيابانهای يکیاز شهرهای بزرگ آلمان به اينسو و آنسو میدويدند.
آنها با برهنگی خود چه چيزی را میخواستند بيان کنند؟
فرضيه نخست: برهنگی برای آنها بزرگترين آزادیای بود که هنوز باقی ماندهبود و نيز ارزشی بود که بيشاز تمام ارزشها مورد تهديد بود. هواداران چپ آلمان درست همانگونه با آلتهای برهنهشان در خيابانهای شهر راهپيمايی کردند که مسيحيان تحت تعقيب با صليبی چوبی بر روی شانههاشان بهسوی مرگ روان شدند.
فرضيه دوم: هواداران چپ نمیخواستند بيانگر ارزشی باشند، بلکه تنها قصد داشتند به جمعيتی که مورد انزجارشان بود اهانت کنند. آری! توهين کنند، بترسانند، منقلب کنند. تاپاله فيل رويشان بريزند. در باتلاق جهان غرقشان کنند. چه تناقض عجيبی! آيا برهنگی سمبل بالاترين ارزشها است يا بیارزشترين آشغالی که میشود مثل گُه به روی دسته دشمن ريخت؟
و مفهوم برهنگی در نزد ونسان چيست که يک بار ديگر به ژولی میگويد: «لباسهاتو در بيار» و میافزايد: «جلوی چشم همه بدبختهايی که بدجوری کونشون گذاشتن اتفاق جالبی داره میافته!»؟
مفهوم برهنگی برای ژولی چيست که به حالت تسليم و حتی شايد بشود گفت با اشتياق پاسخ میدهد «باشه» و دگمههای پيراهنش را باز میکند؟
۳۴
ونسان برهنه است. خودش هم از اين امر کمی تعجب میکند و ناگهان قهقههای سر میدهد که بيشتر برای خودش است تا برای ژولی، آخر اينطور برهنه ايستادن در يک اتاق شيشهای بزرگ برای او کاملاً تازگی دارد، به همين جهت بهچيزی جز اين نمیتواند فکر کند که تمام ماجرا چقدر عجيب است. ژولی ديگر سينهبند و شورتش را هم از تن درآورده ولی ونسان درواقع او را نمیبيند. او متوجه برهنگی ژولی هست اما اصلاً نمیبيند که ژولیِ برهنه چه شکلی است. يادتان میآيد که همين چند دقيقه پيش او نمیتوانست به چيزی جز سوراخ کون ژولی فکر کند؟ آيا حالا هم که آن سوراخ کون از پوشش شورت ابريشمی بهدر آمده، باز ونسان دارد به آن فکر میکند؟ نه. او ديگر اصلاً کمترين توجهی به سوراخ کون ندارد. بهجای اينکه با دقت تمام بدنی را که در حضور او برهنه شده تماشا کند، بهجای آنکه به آن نزديک شود، بهکندی آن را کشف کند، يا شايد حتی لمس کند، رويش را برمیگرداند و شيرجه میزند.
ونسان شخصيت عجيبی دارد. او که میخواهد رقاصها را تکهپاره کند و ماه شيفتهاش میکند، درواقع خلقيات ورزشکاران را دارد. شيرجه میزند و شروع میکند به شنا کردن و در آن لحظه ديگر برهنگی خودش و ژولی را فراموش میکند و به شنای کرال سينه خود فکر میکند. پشتسر او ژولی که بلد نيست شيرجه بزند، دارد با احتياط از پلهها پايين میآيد که داخل آب شود. ونسان حتی برنمیگردد که به او نگاهی بياندازد! چقدر حيف! چقدر ژولی زيباست! فوقالعاده زيباست! تنش گويی میدرخشد. نه از اين رو که او خجالتی است، بلکه بهدليل ديگری که همان اندازه زيباست: در تنهايی و خلوت خودش يکجور رفتار ناشيانه دارد. ونسان سرش زير آب است و ژولی مطمئن است که کسی او را نمیبيند. عمق استخر آنقدر هست که آب تا نوک موهايش برسد. آب استخر بهنظرش سرد میآيد. دلش میخواهد خودش را توی آب رها کند، اما جرأت نمیکند. لحظاتی بالای پلهها میايستد و دچار ترديد میشود. آنگاه با احتياط يک پله ديگر پايين میآيد. آب تا نافش میرسد. دستش را در آب فرو میکند و سپس به پستانهايش میمالد. چه منظره زيبايی. ونسان سادهدل هيچ چيز نمیفهمد، اما من سرانجام در مقابل خود برهنگیای میبينم که نمايانگر هيچچيز نيست، نه آزادی، نه زوال. برهنگیای عاری از هرگونه محتوی، برهنگیِ برهنه. تنها همان که خود است و نه هيچچيز ديگر. برهنگیای که هر مردی را جادو میکند.
بالاخره شروع میکند به شنا کردن. خيلی کندتر از ونسان شنا میکند و با ناشيگری سرش را بالای سطح آب نگه میدارد. تا وقتی که او به پله برسد و از آن بالا برود، ونسان سهبار طول پانزده متری استخر را شنا کردهاست. ونسان به دنبال ژولی با عجله از پلهها بالا میرود و وقتی هردو به لب استخر پا میگذارند از سالن طبقه بالا صداهايی شنيده میشود.
شنيدن صداهايی آنقدر نزديک، هرچند که صاحبانشان ديده نمیشوند باعث میشود که ونسان بهخود بيايد. او ناگهان فرياد میزند: «میخواهم از پشت بکنمت» و پساز گفتن اين حرف مثل ربالنوع تشنگی جنسی لبخند میزند و خود را بهروی ژولی میاندازد.
معلوم نيست چرا او که وقت قدمزدن در خلوت، جرأت گفتن کمترين حرف مستهجنی را نداشت، حالا که ممکن است هرکسی حرفهايش را بشنود، اينقدر بددهانی میکند.
درست به اين دليلکه او بهگونهای نامحسوس، از محدودهای خصوصی خارج شدهاست. کلمهای که در اتاقی کوچک و محصور ادا میشود با همان کلمه وقتیکه در سالن نمايش طنينانداز میشود، فرق دارد. آن کلمه ديگر چيزی نيست که او بهتنهايی مسئول آن باشد و خطاب به طرف مقابل او گفته شود، بلکه کلمهای است که ديگران میخواهند گفته شود؛ ديگرانی که در آنجا حضور دارند و آنها را میبينند. حال درست است که سالن نمايش خالی است اما آن تماشاچيان فرضی و خيالی و احتمالی در آنجا، با آندو هستند.
میشود از خود پرسيد که آن تماشاچيان چهکسانی هستند؟ من فکر میکنم ونسان کسانی را که در کنفرانس ديدهبود در نظر داشتهباشد. تماشاچيانی که حالا او را احاطه کردهاند، زياد، يکدنده، متوقع، هيجانزده و کنجکاو هستند اما در عينحال مشخص کردن هويتشان ناممکن است. آيا آن تماشاچيان محو که او در نظر میآورد درست همانهايی نيستند که يک رقاص آرزويشان را دارد، يعنی تماشاچيان نامرئی؟ يعنی همان تماشاچيانی که تئوریهای پونتوَن مد نظر دارد، يعنی تمام جهانيان؟ يعنی يک بینهايت فاقد چهره؟ يک تجريد؟ اما اين امر صحت ندارد چون از ميان انبوه جمعيت ناشناس، چهرههای مشخصی خودنمايی میکنند: پونتوَن و ساير رفقايشان. آنها با علاقه حوادث روی صحنه را تعقيب میکنند. آنها نهفقط ونسان و ژولی را، بلکه حتی آن جمعيت ناشناسی را هم که آنان را احاطه کرده زير نظر دارند. بهخاطر آنها است که ونسان آن کلمات را فرياد میزند. او قصد جلب تأييد و تحسين آنان را دارد.
ژولی که اصلاً چيزی درباره پونتوَن نمیداند فرياد میزند: «اصلاً قرار نيست منو از پشت بکنی». درواقع حتی خطاب ژولی هم به تماشاچيانی است که در آنجا حضور ندارند، اما میتوانستند حضور داشتهباشند. آيا او هم تحسين آنان را میخواهد؟ بله، اما او آن را فقط برای خوشايند ونسان میخواهد. او میخواهد تماشاچيانی ناشناس و نامرئی برايش کف بزنند تا مردی که او برای آن شب و کسی چه میداند شايد بسياری شبهای ديگر برگزيده، دوستش داشتهباشد. ژولی دور استخر میدود و دو پستان برهنهاش بهگونهای دلنشين به جلو و عقب تاب میخورند.
کلمات ونسان بازهم جسورانهتر میشود. تنها چيزی که زنندگی آنها را کمی پنهان میکند لحن استعارهای حرفهايش است.
ـ میخوام با کيرم تو رو از وسط سوراخ کنم و به ديوار بدوزم!
ـ اصلاً قرار نيست منو بهجايی بدوزی!
ـ تو رو روی سقف استخر به صليب میکشم!
ـ اصلاً نمیذارم کسی منو به صليب بکشه!
ـ من سوراخ کون تو رو تکهپاره میکنم که همه بتونن ببيننش!
ـ قرار نيست اينجا چيزی تکهپاره بشه!
ـ میخوام همه بتونن سوراخ کونتو ببينن.
ـ هيشکی نمیتونه سوراخ کون منو ببينه.
در همان لحظه دوباره صداهايی از فاصله بسيار نزديک شنيده میشود. صداها انگار قدمهای سبک ژولی را سنگين میکنند و به او امر میکنند که بايستد. ژولی بنا میکند به جيغ زدن و دادوفرياد کردن، مثل زنی که دارد مورد تجاوز قرار میگيرد. ونسان میگيردش و با او روی زمين میافتد. ژولی با چشمهای گشاد باز نگاهش میکند و منتظر است که مرد در او دخول کند. عملی که ژولی پيشاپيش تصميم گرفته از آن ممانعت نکند. پاهايش را ازهم باز میکند. چشمهايش را میبندد و صورتش را کمی به کنار برمیگرداند.
۳۵
مرد هرگز در او دخول نکرد. ونسان به اين علت هرگز در او دخول نکرد که آلتش کوچک است، درست مثل يک توتفرنگی پلاسيده و يا مثل انگشتانه مادر مادربزرگ.
ولی آخر چرا آنقدر کوچک؟
من اين سوأل را مستقيم خطاب به آلت ونسان طرح میکنم و آلت که سخت تعجب کرده اينطور جوابم را میدهد: «چرا کوچک نمانم؟ اصلاً لازم نديدم که بزرگ بشوم! باور کن که اصلاً چنين چيزی به فکرم هم خطور نکرد! به من پيشاپيش هيچ هشداری داده نشده بود. من در نهايت تفاهم با ونسان، آن دوندگی عجيب به دور استخر را تعقيب میکردم و بيشتر بهاين فکر بودم که ببينم بالاخره چه اتفاقی میافتد! برايم جالب بود! حالا لابد میخواهيد به ونسان تهمت بزنيد که ناتوان است! خواهش میکنم! چنين چيزی باعث خواهد شد من خودم را سخت گناهکار احساس کنم و اين اصلاً عادلانه نيست، چون ما در هماهنگی کامل با يکديگر زندگی میکنيم و من بهشما اطمينان میدهم که هرگز يکی از ما ديگری را مأيوس نمیکند. من هميشه بهاو افتخار کردهام و او به من!».
آلت کاملاً درست میگفت. ونسان هم چندان از رفتار آلتش عصبانی نبود. اگر چنين رفتاری در يک موقعيت خصوصی، مثلاً در آپارتمان محل سکونتش سر زده بود، او هرگز نمیبخشيدش. اما در اينجا ونسان کاملاً آمادگی دارد که آن عکسالعمل را معقول و متناسب ارزيابی کند. به اين ترتيب ونسان تصميم میگيرد آنچه را پيش آمده نپذيرد و شروع میکند به اين که ادای نزديکی را در بياورد.
حتی ژولی هم ناراحت يا عصبانی نيست. البته اينکه بدن ونسان روی او در جنبش است اما او در داخل خود چيزی حس نمیکند، تا حدودی عجيب است اما نه آنقدر که به نظرش بيايد اشکالی در کار است و ژولی هم با حرکاتش به تماسهای تن جفتش پاسخ میدهد.
صداهايی که آنها میشنيدند فروکش کردهاند اما صدای تازهای در استخر طنينانداز میشود و آن صدای قدمهای يک دونده است که از فاصله بسيار نزديک از کنار آنها بهدو رد میشود.
ونسان با شدت و سروصدای بيشتری نفسنفس میزند. او نعره و فرياد میزند و ژولی آهوناله میکند، هم به اين دليل که حرکات بلاانقطاع بدن خيس ونسان بر روی تن او، ناراحتش میکند و هم برای اينکه به اين ترتيب فريادهای او را پاسخ دادهباشد.
برنامه دورهمی مهران مدیری
عکس پسر خوشگل ایرانی
رنگ سال ۹۹
جملات زیبا درباره پدر و مادر
جملات زیبا درباره پدر
قیمت طلا و سکه امروز در ایران
قیمت دلار و انواع ارز امروز در ایران
عکس بچه های ناز و مامانی
بیوگرافی کامل آرات حسینی پسر فوتبالیست نابغه ایرانی همراه عکس
همسر کیهان کلهر نوازنده معروف ایرانی کیست ؟
تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا