مالک از ناراحتی شدید به پناهگاه میرود. هاتف از معشوقه ی قدیمی خود به پدرش میگوید . عنایت هم از آن فرصت استفاده کرده و با سوفیا تماس میگیرد ومیگوید که هاتف تورا دوست دارد و قرار است به پیش تو بیاید . هاتف هم این پیشنهاد را قبول کرده و آماده ی رفتن میشود درصورتی که نقشه ای بیش نیست…