3 داستان کوتاه پندآموز

3 داستان کوتاه پندآموز
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه

 

 

داستان کوتاه و پندآموز

3 داستان کوتاه پندآموز

داستان اولی :

روزی گاندی با قطار در حال مسافرت بود که به علت بی توجهی ، یک لنگه از کفش های نو او که به تازگی خریده بود از قطار بیرون افتاد ؛ مسافران دیگر برای او تاسف خوردند ولی گاندی بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت ! همه با تعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت : یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد !
خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم ، دیگران را از آن برخوردار کنیم …

.

.

.

داستان دومی :

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند ولی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم !
زاهد گفت : من هم …

.

.

.

داستان سومی :

قاضی ای بود که پسر جوانی داشت. او پسرش را خیلی دوست می داشت.
روزی اتفاقی افتاد و آن پسر مرد.قاضی از مردن پسر خود بسیار ناراحت شد.روز وشب گریه وزاری می کرد و هیچ کس نمی توانست او را آرام کند.
مرد حکیمی نزد او رفت و گفت:تو قاضی مسلمانان هستی ،اگر خدمتکار خود را بفرستی که کسی را پیش تو بیاورد و او نیاید تو چه میکنی؟
کفت:ناراحت می شوم.
حکیم گفت:ای قاضی!خداوند فرزندی به تو داده بود،خدمتکار خود یعنی مرگ را فرستاد تا پسرت را پیش او ببرد.چرا تو به حکم خدا رضایت نمی دهی؟
قاضی از این حرف به خود آمد و کم کم دلش آرام شد.

  • ۲ دیدگاه
  • 2013-08-15
https://www.rahafun.com/?p=19776
 
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه
 
دیدگاه ها
  1. زهرا گفت:

    سللام.
    واقعا عالی و تامل بر انگیز بود.
    ممنون از این مطلب زیباتون

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا