داستان عشقی و رمانتیک جدید | داستان عاشقانه و احساسی | رمان عاشقانه شکست عشقی

داستان عشقی و رمانتیک جدید | داستان عاشقانه و احساسی | رمان عاشقانه شکست عشقی
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه

 

 

داستان عاشقانه و رمانتیک جدید

داستان عشق

یه داستان عشقی و رمانتیک برای دختر و پسرای شیطون!!!!!!!!!

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

  • ۳۹ دیدگاه
  • 2012-11-01
https://www.rahafun.com/?p=2211
 
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه
 
دیدگاه ها
  1. negar گفت:

    داستانش منو یاد داستان خودم انداخت خیلی قشنگ بود باورش دارم چون یه نمونه اش خودمم

  2. وحید گفت:

    این یک داستان نمادین بودومیخواست اینوبگه که خجالتی بودن ولالمونی گرفتن هنگام عاشقی چقدراشتباه

  3. مــــــبینا گفت:

    وای حالم بد شد جالب بود ولی نچسبید کاش بهش میگفت بقران ادم انقدر خجالتی قلبم یواش یواش میزنه ای خدا کاش کــــــــــــاش بهش میگفت هـــعی

  4. مری گفت:

    خععععععععععععععععلی خوب بود

  5. یه دوست گفت:

    داستان خوبی بود

  6. نرگصی گفت:

    این داستان تو تمام وبلاگ کانال ها سایت ها هست …اینقدر تکراری…

    • سعید گفت:

      با سلام
      شما داستان جدید بدید ما بزاریم

      • AmirHo3eyn گفت:

        دوستان من به رمان خیلی علاقه دارم و دوست دارم ، رمانی که مینویسم رو توی این کانال بزارم لطفا راهنمایی کنید منو چجوری بزارم . بالا دیدم سعید گفت رمان جدید بدید تا من بزارم منم احساس مسئولیت کردم که براتون بفرسم لطفا من رو یاری کنید . ممنون ❤️

  7. ترسا گفت:

    جالب بود مرسی

  8. ترسا گفت:

    از عشق بدم میاد من اول وقتی ترکم کرد بی دلیل میگفتم بخشیدمش ولی الان دعا میکنم کاری که با من کرد برای خودش اتفاق بیفته
    داستان خوبی و جالبی بود

  9. Fati گفت:

    awlii bod

  10. ممتاز گفت:

    من عاشق این داستان ها هستم عشقم

  11. امیر گفت:

    خوش گذشت واقعا ~~ ولی ی کم مبالغه داشت

  12. الی گفت:

    من عاشق ی نفربودم الانم هسم.ولی بش بدی کردم.کاش اینو ببینه وبدونه هنوزم عاشقشم.منو ببخش.بخداهنوزم دوستدارم.

  13. sepideh گفت:

    به نظر من هر دو احمق بودن و زندگیو بازیچه خودشون قرار دادن با نگفتن و این که عاشقی ی مسئله کاملا بیخوده ادم وقتشو الکی تلف میکنه

    • تنها گفت:

      دیدگاه خود را بنویسید …هیچ وقت کسی احمق حساب نکنیددوست داشتن احمقی نیست

  14. شقایق گفت:

    لعنت ب عشق.کاش یا عاشق نمیشدیم یا بهش میرسیدیم

  15. Shakiba گفت:

    ?Migam hala to in hiro viri Kasi GF nemikhad

  16. مژده گفت:

    سلام به عزیزای گل من امروز اولین باره وارد سایت زیباتون میشم باراتون ارزوی موفقیت دارم دم همتون گرم بووووووووووووووووووووووووس

  17. فاطیما گفت:

    خوب بود.ولی دیگه واقعا تکراریه

  18. ali گفت:

    خیللللللللللی بد پسر خجالت بکش مگه نه

  19. دل ارا گفت:

    ای کاش همه عاشقا غرورو ،خجالتو کنار بزارنو به هم برسن……هِی!…..ولی مزه ی عشقو تاشقی به همین غرورو ،خجالت بازیاشه دیگه…..

  20. مصطفی صداقت 0111 گفت:

    وای خیلی عالی بود
    عین خودم که نمی تونم بهش بگم اونم طرف من مثل ی دوست نگاه میکنه
    0111

  21. s0mayeh گفت:

    سلام.خسته نیاشی .من یه سری داستان ها همیشه توی ذهنم هست بعضی وقتی شب تا صبح و مثل کتابی میمونه یا فیلم الان چندسالی میشه که گرفتار همچین چیزی هستم . خیلی دوس دارم نویسنده بشم ولی راهشو بلد نیستم و قوانین ادبیات هم خوشم نمیاد حالا اگه مایلید با شما در میون بذارم. راستی خیلی دوس دارم زندگسم هم کتاب بشه. من ایمیل باز نمیشه این روزها هم ایمیل ساختن خیلی سخت شده.ایمیلمو مینویسم چون بدون اون نمیتونم پستمو ارسال کنم. ایدی برنامه لاینم رو براتون میزارم. sahar67

  22. atusa گفت:

    وای من یکی که دیگه حالم بهم میخوره از بس تو همه ی وبلاگا این داستان و خوندم به نظرم خیلی تخیلی اه یکم واقع بین بودنم بد نیست

  23. فرشته گفت:

    یک عشق واقعی البته بعضی جاهاش ابهام داشت خیلی ها گرفتار این مشکل بودن و هستن در آخر میتونم بگم قسمت نبوده به هم برسن و یکی دو ماه بعد یا یکی دو سال بعد از هم جدا بشن .گرچه اگر هم طلاق نمیگرفتن یک طرف میسوخت و میساخت .زندگی به قیمت یک عمر سوختن.من بعد از سالها سختی تازه کمی آرامش پیدا کردم.چون با یک آدم بی منطق و ازخود راضی ازدواج کردم اگرچه خیلی وقتا تصمیم به جدایی گرفتم ولی صبر کردم و از خدا کمک خواستم همه چیز رو سپردم به خودش بعد تازه فهمیدم این همه سال اشتباه کردم که خودم اقداماتی انجام میدادم برای اصلاح اشتباهات و سو تفاهمات.بله حالا میفهمم باید از اول اینو با خود میگفتم : ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

  24. آیت گفت:

    نمیدونم چی بگم فقط میتونم اینو بگم که خیلی خوب بود

  25. سبحان گفت:

    ممنونم خیلی عالی بود

  26. shayan گفت:

    پدر خجالت بسوزه

  27. melika گفت:

    وااااای خیلی قشنگ بود داش گریم میگرفت

  28. زهرا گفت:

    وای نمیدونین.تو هنگم امیدوارم همه عاشقا به هم برسن

  29. leila گفت:

    Jaleb bod.man taze 2roze site shoma ro didam be nazaram khobe mamnon azat kar ma ro ason karde

  30. hosssein گفت:

    خیلی قشنگ بود امان از دسته غرور !!

  31. عسل گفت:

    واییییی چه قدر داستان خوبی بودش واقعا داشت گریم در میامد…..

  32. mahtab گفت:

    اهاااااا راستی خجالت میکشیدن من معذرت میخوام اشتباه کردم

  33. mahtab گفت:

    همش تقصیر این غرور لعنتیه..

  34. سلنا گفت:

    داستان جالب و زیبایی بود

    گریه ی ادم رو در می اورد…
    ممنون

  35. ترنم گفت:

    چقدر جالب بود.آدم ناراحت ميشه اين داستانا رو ميخونه :wilt:

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا