عشق و خیانت

عشق و خیانت
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه

 

 

عشق و خیانت|www.rahafun.com

در این داستان هیجان انگیز شاهد عشقی کور هستیم که به خیانت و ویرانی می انجامد.

الکساندر دوما ،‌نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم ، در آغاز کتاب می نویسد:
عشق و خیانت

« این کتاب، نوشته ی “مارلینسکی”، داستان نویس روسی است.او در 1825 به جرم یاغی گری به سیبری تبعید شد.برادر و چند تن از یارانش در 1837 به دار آویخته شدند.دولت روس ، مارلینسکی را بخشید و در ارتش به کار گرفت و به وی درجه داد. مدتی هم در “دربند” مأمور بود تا این که در جنگ کشته شد.دست نوشته هایی از او یافتند که یکی از آن ها داستان “عشق و خیانت” بود ؛ داستانی گیرا و خواندنی که آن را به فرانسوی برگردان نمودم.»

در نزدیکی “بویی ناکی”(Bouinaky)یکی از روستاهای داغستان شمالی، جوانان تاتار دور هم گرد آمده بودند.مسابقه ی اسب دوانی و نمایش هنرهای رزمی سوارکاران بود.مردم هم تماشاگر و آماده ی برگزاری ماراتنی سخت بودند.سوارکاران به میدان آمدند و هر یک توانایی خود را به نمایش گذاشتند.

ناگهان از دور سر وکلّه ی اسب سواری پیدا شد. باز هم “اُملت بیک ” بود که تاخت کنان می آمد و همه را با حرکات شگفتش حیرت زده می کرد.تماشاگران سروصدا می کردند.در همین حال صدای طبل ها به هوا برخاست.سربازان روسی به آن جا نزدیک می شدند.آن ها  سربازان “کوستینکس” بودند که گندم به جایی برده بودند و هنگام بازگشت، از بویی ناکی می گذشتند.با حضور مزاحمان، شادی مردم به هم خورد.همهمه ی غریبی به راه افتاد. مردم بویی ناکی که کینه ای کهنه نسبت به روس ها داشتند یکی یکی به منزلشان رفتند. فرمانده سربازان پیش رفت و گفت که علی اکبر نعل بند باید نعل چند اسب آن ها را درست کند.علی اکبر از این کار سر باز زد و با تهدید رو به رو شد و به ناچار پذیرفت. املت بر اسبش پرید و بی اعتنا دور شد . وی چندی قبل با روس ها درگیر شده و پس از دست گیری به آن ها پیوسته بود. در این هنگام مردی بسیار تنومند ، شجاع و سراپا مسلّح، سوار بر اسب با پنج نوکر به آن جا آمد.او “احمد خان آواری” و از دشمنان سرسخت روس ها بود.او مردم را شوراند و زد وخورد شروع شد.البته خودش به منزل املت بیک رفت تا موضوع را به او بگوید. کاپیتان و چند سرباز به آن جا ریختند .درگیری شدیدتر ادامه یافت.احمد خان، کاپیتان و دو سرباز را کُشت .سربازان هجوم آوردند. املت و احمد خان آواری و چند تن دیگر به بیرون روستا گریختند.در بین راه اسب املت تلف شد.خودش هم زخمی بود و داشت از حال می رفت.احمد خان او را به حرکت واداشت. سرانجام پس از تعقیب و گریزی طولانی، به ناچار به “خونساخ”وارد شدند.مردم خونساخ پس از دیدن احمد خان به پیشوازش رفتند.املت بی هوش شد.

روز بعد هنگامی که املت به هوش آمد دختری بسیار زیبا را بالای سر خود دید.او “سلطنت”، فرزند احمد خان بود. با گذشت روزها کم کم حال املت بهتر می شد.وی دمادم به “سلطنت” می اندیشید.احمد خان به موضوع پی برده بود؛ ولی بدش نمی آمد که دخترش همسر شاه زاده ای چون “املت” شود.

“احمد خان آواری” و از دشمنان سرسخت روس ها بود.او مردم را شوراند و زد وخورد شروع شد.البته خودش به منزل املت بیک رفت تا موضوع را به او بگوید

روزی خبر آوردند که ببری به گلّه زده است.فردی برای کشتن ببر به راه افتاد؛ ولی چند روز بعد جسدش را یافتند.احمد بیک از املت خواست که کار ببر را یکسره کند به همین دلیل او را با “فتعلی” راهی جنگل کرد.سه روز گذشت.فتعلی به تنهایی بازگشت .صحبت هایش از این حکایت می کرد که ببر ، املت را از پای درآورده است.احمد خان  برای مجازات فتعلی او را به زندان افکند .سلطنت به غم فرو رفت.چند روز بعد هنگامی که او به کنار رودخانه رفته بود املت را صحیح و سالم در آن جا دید.از دیدار هم شادی سر دادند.به خونساخ رفتند.همه به پای کوبی پرداختند. فتعلی آزاد شد.املت می خواست آن جا را ترک کند.پیش از رفتن ، احمد خان او را به مبارزه بر ضدّ  روس ها تشویق کرد.

در سمت راست رود زیبای اترک ، “قاباردین” ها و کمی پایین تر “چچن” ها بودند و در سمت چپ رود، قزّاق ها می زیستند. قاباردین ها و چچن ها همواره با روس ها در جنگ بودند.حالا این دو قبیله در غیاب ژنرال “اسکرنیکوف” برای جنگ با روس ها آماده می شدند.”جمبولا” سردسته ی آن ها بود.املت نیز به اینان پیوسته بود.هدفشان شکست دشمنان و تصاحب غنایم بود.جمبولا و املت پس از کشتن دو تن از قراولان راه را باز کردند.جنگ درگرفت.نخست قزّاقان عقب نشستند ولی کم کم با شلیک توپ بسیاری از مهاجمان را کشتند.با حمله ی رعدآسای روس ها همه به جز املت و جمبولا و سه نفر دیگر کشته شدند.این پنج تن نیز اسیر روس ها گشتند.ژنرال روسی چهار تن از ایشان را به اعدام محکوم کرد.درباره املت دچار تردید بود؛ چون املت چند بار به روس ها خیانت کرده بود.کلنل “ورکوسکی”ضامن آزادی املت شد تا وی را زیر نظر بگیرد و روابطی دوستانه با وی برقرار کند.ژنرال پذیرفت و سه ماه بر خدمت کلنل افزوده شد.
دوستی میان کلنل ورکوسکی و املت بیک هر روز بیش تر و بیش تر می شد. به هم اعتماد کامل داشتند و املت جانش را مدیون او بود؛ ولی عشق به سلطنت(دختر احمد خان) او را از محبت به ورکوسکی بازداشته بود.کلنل اندوه او را می دانست .روزی برای شکار گراز به جنگل رفتند.گرازی به کلنل حمله کرد.در لحظات آخر ،املت سر رسید و جان کلنل را نجات داد.حالا بی حساب شده بودند اما بر صمیمیتشان افزوده شده بود.

روزی آن ها با چند تن دیگر در حال قدم زدن بودند.چند راهزن به آن ها یورش بردند.املت رییس آن ها را کشت.کلنل هم یکی دیگر را از پای در آورد و بقیه پراکنده شدند.

یکی از آنان زخمی و اسیر شد و اعتراف کرد که نوکر احمد خان  و از طرف او مأمور بوده تا دکتری برای درمان “سلطنت” به خونساخ ببرد؛ ولی او به راهزنان پیوسته بود. این خبر املت را بسیار نگران کرد. ورکوسکی اجازه داد تا او به خونساخ برود و معشوقه اش را ببیند.

املت پس از دو روز به خونساخ رسید. حال “سلطنت” بسیار وخیم بود؛ ولی به محض دیدن املت جانی دوباره گرفت و روز دیگر از جا برخاست. املت باید به “دربند” نزد کلنل بازمی گشت.سلطنت از این امر غمگین بود. احمد خان که در دشمنی با روسها زبانزد بود، مدام املت را تشویق به ماندن می کرد و می گفت که به این شرط می تواند با سلطنت ازدواج کند که در خونساخ بماند و با روس ها بجنگد . املت در پاسخ می گفت که با سازش با روس ها از خون ریزی پیش گیری کند. نظرات آن ها یک سو نبود. املت به سلطنت پیشنهاد کرد که هر دو شبانه به “دربند” بگریزند. سلطنت هم پذیرفت؛ اما شرایط فرار مهیّا نشد.

املت  به تنهایی نزد کلنل در دربند بازگشت. سه ماه گذشت. به او از طرف احمد خان خبر رسید که برای سلطنت خواستگار آمده است و او باید زودتر کار ورکوسکی را یک سره کند. باز هم املت پاسخ منفی داد.احمدخان حیله ای دیگر ترتیب داد.نزد دایه ی املت رفت که املت به او بسیار علاقه مند بود و درخواستش را رد نمی کرد. به دروغ به پیرزن گفت که به املت بگوید که ورکوسکی می خواهد وی را بکشد.احمد خان به دایه دو سکه ی طلا  و نیز وعده ده گوسفند داد.

از سویی کلنل می دانست که املت در عشق “سلطنت”می سوزد. کلنل می خواست ترتیبی دهد که روس ها با احمد خان دست دوستی بدهند تا املت به آرزویش برسد.

به او از طرف احمد خان خبر رسید که برای سلطنت خواستگار آمده است و او باید زودتر کار ورکوسکی را یک سره کند. باز هم املت پاسخ منفی داد.احمدخان حیله ای دیگر ترتیب داد

املت تاکنون از دایه اش دروغ نشنیده بود از این رو باور کرد که ورکوسکی قصد کشتنش را دارد. بذر شک در دل او رویید و میوه ی کینه ثمر داد.سرانجام املت در زمانی مناسب کلنل را گلوله نشان کرد و کشت.سه روز در کوهستان آواره شد.کارش هنوز تمام نشده بود. باید سر کلنل را برای احمد خان می برد. پس به گورستان “دربند” رفت.گور کلنل را یافت. سر از تن جسد جدا کرد و خوش حال به سوی خونساخ تاخت.وقتی رسید، احمد خان را در بستر مرگ دید.سر بریده ی کلنل را جلوی او انداخت.احمدخان، املت را نفرین کرد و جان سپرد. خانواده ی احمدخان که مرگ او را از بدقدمی املت می دانستند از وی خواستند که هر چه زودتر از خونساخ خارج شود.حالا “سلطنت” هم نمی خواست او را ببیند چه رسد به این که همسر او شود.املت غمگنانه خداحافظی کرد و برای همیشه رفت.خاطره ی غم بار جنایت او تا سال های سال دهان به دهان مردم خونساخ می چرخید.

سال 1828 جنگ سختی میان روس ها و کوه نشینان در گرفت.روس ها فردی را دیدند که شجاعانه با آن ها می جنگد.سرانجام گلوله ی توپی به آن مرد برخورد کرد.او کسی نبود جز املت بیک. به فرمان صاحب منصب روس ،فرد زخمی را برای درمان به چادر آوردند.دکتر قطع امید کرد.ناگهان بیمار چشم گشود و وقتی نام صاحب منصب را پرسید ، فریادی کشید و جان داد.او برادر کلنل ورکوسکی بود.

***

یکی از نویسندگان سرشناس فرانسوی قرن نوزدهم “الکساندر دوما” ی پدر است که در 1802 در خانواده ی مرفّه به جهان آمد.پدرش به دلیل مخالفت با حکومت از کار برکنار شد و برای هزینه ی تحصیلات پسرش لوازم منزل را فروخت. وقتی الکساندر هجده ساله بود به پاریس رفت. با نمایش نامه نویسی در راه نویسندگی گام نهاد. سپس نوشتن “عشق و شکار” آغاز کرد.کم کم به رمان نویسی روی آورد و شهرت  و ثروت یافت. دوما در 1870 درگذشت. آثار او بیش تر تاریخی اند. او آثار بسیاری بر جای گذاشت؛ از جمله سه تفنگ دار ، کونت مونت کریستو، لاله ی سیاه و مادام برت.

نام اصلی کتاب “عشق و خیانت “، “سولتانتا”(Sultanetta)است .

در این داستان هیجان انگیز شاهد عشقی  کور هستیم که به خیانت و ویرانی می انجامد. املت برای رسیدن به معشوقه اش از خون، پلی می سازد که فروریختنی است. این نکته که قلب های سنگی نمی توانند عشق را درک کنند قابل تأمّل است. عشق ،انسان را کور می کند و عقل را می کشد چنان که در این داستان، املت  محبت های صمیمی ترین دوستش را نادیده می انگارد و وی را ناجوان مردانه می کشد . شاید بتوان برداشت کرد که سولتانتا یا سلطنت ،  نماد عشق است و ورکوسکی نماد عقل و داستان، رودررویی این دو.

  • یک دیدگاه
  • 2012-10-14
https://www.rahafun.com/?p=1766
 
تبلیغات ویژهرزرو جایگاه
 
دیدگاه ها
  1. سعید گفت:

    رمان بدون عنوان سئو

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا